سرفصل های مهم
شفادهنده شدن
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
شفادهنده شدن
سالها پیش، من در یک کلینیک کوچک بهداشتی در کشوری دورافتاده کار میکردم. برای درمان یک سندرم مبهم به آنجا رفته بودم. آن سندرم به ریههای افراد حمله میکرد و باعث میشد برای تنفس به دستگاه احتیاج داشته باشند. من در حال آزمایش داروی جدیدی برای درمان این افراد بهجای استفاده از دستگاه بودم. اگر موفق میشدم مشهور میشدم.
همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه در یکی از کشورهای نزدیک جنگ آغاز شد. بسیاری از مردم آن کشور از ارتش متجاوز دشمن فرار کردند. ارتش میخواست بر مردم مسلط شود، اما مردم نمیخواستند تحت ستم قرار بگیرند. بنابراین آنها صدها مایل را در آن سرزمین ماسهای خشک پیمودند تا دور شوند.
برخی از این افراد برای درمان به کلینیک ما مراجعه کردند. من با آنها صحبت کردم و از مشکلات آنها مطلع شدم. آنها نه التماس میکردند و نه شکایت. من از شرافت آنها تحتتأثیر قرار گرفتم.
زنی میانشان بود که هرگز فراموشش نمیکنم. پسرش از کمبود غذا و درد معده رنج میبرد و او نمیدانست چه کار کند. من هم نمیدانستم. در درمان کمبود غذا مهارت نداشتم. با این وجود، وقتی ناراحتی او را دیدم، فهمیدم که باید به پسرش کمک کنم.
زن به پسرش نان و آب داده بود. او اعتقاد نادرستی داشت که این برای او کافی است. با این حال، من میدانستم که او باید سبزیجات هم بخورد. بنابراین او را بیرون بردم و تکهای متراکم از گیاهان خوراکی را به او نشان دادم.
من به او آموختم که چگونه ریشهها را بکند، آنها را پوست کنده و برای پسرش بپزد. من توضیح دادم که او باید تغذیهی پسرش را از این سبزیجات بیشتر کند. همچنین، باید سعی کند هفتهای یک بار گوشت به او بدهد تا به او کمک کند قدرتش را بازیابد.
من او را با تجویز داروی ضد درد به بیرون از کلینیک فرستادم، اما او همچنین با چند مهارت جدید آشپزی مطب من را ترک کرد. این پیشرفت بود. چند هفته بعد، او برگشت و به من گفت پسرش دوباره سالم است. بهعنوان تشکر، کاسهی سفالی زیبایی را به من داد.
من هرگز مشهور نشدم، اما آن کاسه را نگه داشتم تا به من یادآوری کند که واقعاً معالجهی کسی به چه معناست.
متن انگلیسی درس
Becoming A Healer
Years ago, I worked at a small health clinic in a remote country. I had gone there to treat an obscure syndrome. It attacked people’s lungs, causing them to need a machine to breathe. I was trying out a new medication to treat these people instead of using the machine. If I was successful, I would become famous.
Everything was going fine until war broke out in a nearby country. Many people from that country fled the hostile invading army. The army wanted to dominate the people, but the people didn’t want to be oppressed. So they walked hundreds of miles across the dry sandy land to get away.
Some of these people came to our clinic for treatment. I talked with them and learned of their difficulties. They did not beg or complain. I was impressed by their dignity.
There was one woman I will never forget. Her son suffered from a shortage of food and stomach pain, and she didn’t know what to do. Neither did I. I was not skillful at treating lack of food. Nonetheless, when I saw her sadness, I knew I had to help her son.
The woman had been feeding her son bread and water. She had an incorrect belief that it would be enough for him. However, I knew that he needed to eat vegetables, too. So I took her outside and showed her a dense patch of plants you could eat.
I taught her how to dig up the roots, peel them, and cook them for her son. I explained that she should increase her son’s intake of these vegetables. Likewise, she should try to get him some meat once a week to help him regain his strength.
I sent her off with a prescription for some pain medicine, but she also left my office with some new cooking skills. This was progress. A few weeks later, she returned to tell me her son was healthy again. As thanks, she gave me a beautiful earthen bowl.
I never became famous, but I kept that bowl to remind me what it truly means to heal someone.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.