سرفصل های مهم
درس مرد مجرد
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
درس مردِ مجرد
جوان مجرد تیزهوشی درس دانشگاهش را تمام کرده بود. او درسش را در کمترین زمان تمام کرده بود و در آستانهی شروع به گشتن دنبال کار بود. به محض اینکه مدرکش را گرفت، به هر کسی که میدید اعلام میکرد که او باهوشترین آدم شهر است.
در حالی که پز دانشش را میداد، میگفت: «من در هر زمینهای که درس بخوانم، بهترینم، من حساب و فیزیولوژی را یاد گرفتهام. حتی آموزههای نظری بزرگ علوم، مانند نظریهی نسبیت، را میفهمم. هیچچیزی نیست که من ندانم.
چه حرکت اجرام آسمانی، مانند سیارهها و ستارهها باشد، یا چگونگی مهار قدرت مواد پرتوزا، من همهچیز را میدانم.»
ولی در واقع یک چیز بود که آن مرد مجرد نمیدانست. هرچند تواناییهای تحلیلیاش زیاد بود، او متوجه نبود که یک چیز مهم را در زندگی ندارد.
روزی، در حالی که مرد مجرد قدم زنان از میان شهر میگذشت، برخوردی را بین دو ماشین مشاهده کرد. هر دو راننده به نظر زخمی بودند، ولی آن دانشآموخته فقط ایستاد و تماشا کرد. او با خودش فکر کرد: «آن احمقها باید هوشیارتر میبودند. واقعاً آدمهای شایستهای نباید باشند.»
او هرگز به این فکر نکرد که رانندهها به کمک نیاز دارند. رانندهی زن با صدای ضعیفی گفت: «خواهش میکنم کمکم کنید.» رانندهی مرد گفت: «به من هم کمک کنید، من صدمه دیدهام و نمیتوانم حرکت کنم.»
ناگهان مرد مجرد متوجه شد که او تنها شخص نزدیک به حادثه است. دست از فکر کردن کشید و دوید تا با دانش پزشکیاش به رانندهها کمک کند.
او با احتیاط و بهدقت به آنها کمک کرد تا از وسیلهی نقلیهشان بیرون بیایند و بعد آمبولانس خبر کرد. رانندهها نجات پیدا کردند و مرد مجرد بهترین احساسی را داشت که در تمام عمرش احساس کرده بود.
خواندن جامعهشناسی و زمینشناسی این حس فوقالعاده را به او نمیداد. عمل کمک کردن به دیگران این احساس عالی را به او میداد، نه مهارتهای شناختی.
او درس مهمی آموخته بود. او آموخت که هوش همهچیز نیست؛ مفید بودن درست به همان اندازه مهم است. او فکر کرد: «صرفاً داشتن مغز کافی نیست. بخش جداییناپذیری از زنده بودن داشتن قلب است.»
متن انگلیسی درس
The Bachelor’s Lesson
A keen young bachelor had finished his studies at the university. He had completed his studies in the minimum time and was about to start looking for a job. As soon as he had received his diploma, he thought that he was the smartest person in town.
“I excel at everything I study,” he said, bragging about his knowledge. “I’ve mastered psychology. I even understand the great theoretical teachings of science, such as relativity. There is nothing that I don’t know.
Whether it’s the movements of celestial objects, like planets and stars, or how to use the power of radioactive substances, I know everything”.
But actually, there was something the bachelor did not know. Although his analytic abilities were great, he failed to notice he was missing something very important in his life.
One day while walking through town, the bachelor witnessed a collision between two cars. Both drivers appeared to be injured, but the scholar only stood and watched. He thought to himself, “Those idiots should have been more alert. They really must not be very competent”.
He never thought the drivers needed help. “Please help me,” said the female driver in a weak voice. “Help me, too,” said the male driver, “I’m hurt and can’t move”.
Suddenly, the bachelor realized he was the only person in the area near the accident. He quit thinking and ran to help the drivers using his medical knowledge.
He carefully helped them out of their vehicles and then called an ambulance. The drivers were saved, and furthermore the bachelor felt the best he had in his entire life.
Studying sociology and geology didn’t give him this wonderful feeling. It was the act of helping others, not his cognitive skills, that gave him this great feeling.
He had learned an important lesson. He learned that Intellect isn’t everything; being helpful is just as important. “Having only a brain is not enough,” he thought, “An integral part of being alive is also having a heart”.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.