به خانه مردگان خوش آمديد فصل اول

دوره: قصه های گوسبامپس / فصل: به خانه ی ارواح خوش آمدید / درس 1

قصه های گوسبامپس

20 فصل | 546 درس

به خانه مردگان خوش آمديد فصل اول

توضیح مختصر

داستانی زیبا و ترسناک

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل 1

من و جاش از خانه جدیدمان متنفر بودیم.

البته خانه ی بزرگی بود. آن در مقایسه با خانه‌ی قدیمی مان ، شبیه یک عمارت بزرگ بود (یک خانه اشرافی به حساب می‌آمد).

یک خانه ی بلند با آجر کاری قرمز و سقف شیبدار سیاهی همراه با ردیف‌هایی از پنجره هایی که کرکره های مشکی آن را قاب کرده اند.

طوریکه از خیابان نگاهش میکردم، با خودم فکر کردم که چقدر تاریک است.

به گونه‌ای که تمام خانه در تاریکی مطلق فرورفته انگار خانه خودش را در میان سایه های درختان کهنسال و گره داری که رویش خم شده بودند، پنهان کرده است.

با اینکه زمان زیادی از ماه جولای نگذشته بود ولی حیاط جلویی خانه پر از برگ های خشکیده قهوه‌ای رنگ بود.

و وقتی آهسته آهسته از قسمت ورودی سنگفرش شنی جلو خانه قدم بر می‌داشتیم برگ های خشکیده زیر کفش های مان خش خش صدا میکردند.

همه جا علف های هرز بلند از لابلای برگهای خشکیده بیرون زده بودند.

توی باغچه ی کنار ایوان جلویی خانه آنقدر علف درآمده بود که دیگر خود باغچه معلوم نبود.

غصه ام گرفت و تو دلم گفتم این خانه چقدر ترسناک است یا آدم را می‌ترساند.

جاش هم حتماً توی همین فکر بود. چون وقتی چشمانمان به خانه افتاد هر دو با صدای بلندی آه عمیقی کشیدیم.

آقای داز، کارمند جوان و خوشروی دفتر معاملاتی ملکی محل ، نزدیک ساختمان ایستاد و رویش را برگرداند.

با چشم های آبی رگه دارش ، اول به جاش و بعد به من نگاه کرد و پرسید: می‌پسندید؟

پدر که داشت پیراهنش را در شلوارش فرو میکرد، توضیح داد : جاش و آماندا از این جابجایی خوشحال نیستند. آخه پدر یک کمی اضافه وزن دارد و پیراهنش همیشه از شلوارش در میاید.

مادرم که در آن لحظه دستهایش را در جیب‌های شلوار جینش فرو کرده بود و به طرف در ورودی می‌رفت لبخندی به آقای داز زد و گفت برای بچه ها سخت است. حتماً علتش را میدانید. جدا شدن از دوست‌ها. آمدن به یک جای جدید و غریب.

جاش سرش را تکان داد و گفت: خوب گفتی, عجیب و غریب! این خونه خیلی هم زشت و کریه است.

آقای داز جلو خنده اش را گرفت. دستش را روی شانه ی جاش انداخت و گفت: خوب البته در قدیمی بودن این خانه که شکی نیست.

پدر لبخندی تحویل آقای داز داد و گفت: جاش، این خونه فقط یک کمی دستکاری لازم دارد. مدت هاست که کسی اینجا زندگی نکرده و باید رو براهش کرد.

مادر دستی به موهای مشکی صاف و تیره اش کشید، لبخندی به جاش زد و دنبال حرف را گرفت: ببین چقدر بزرگه! آنقدر جا داره که میتوانیم یک اتاق دم دستی و احتمالا یک اتاق بازی هم داشته باشیم. برای شما هم خیلی خوب میشه، مگه نه آماندا؟

شانه ام را بالا انداختم و چیزی نگفتم.

نسیم خنکی آمد و پشتم یخ کرد. روز تابستانی دل نشینی بود. اما هرچه به خانه نزدیکتر می‌شدیم احساس سرمای بیشتری میکردیم.

حدس میزدم به خاطر آن درخت های پیر و بلند است.

من یک شورت تنیس سفید و یک تیشرت بی آستین آبی رنگ پوشیده بودم. تو ماشین حسابی داغ بود. ولی حالا داشتم از سرما یخ میزدم. فکر کردم توی خانه گرم تر باشد.

آقای داز همانطور که به سمت ایوان جلو خانه قدم بر میداشت از مادر پرسید: چند سالشونه؟

مادر جواب داد: آماندا دوازده سالشه. جاش هم یک ماه پیش یازده سالش تموم شد.

آقای داز به مادر گفت: خیلی به هم شبیه اند.

نفهمیدم آقای داز میخواست با گفتن این حرف از ما تعریف کند ، یا نه ! البته بیراه هم نگفت.

من و جاش هر دو قد بلند و لاغریم و مثل پدر ، موهایمان قهوه‌ای و فرفری است و چشم های قهوه ای پر رنگی داریم. همه به ما می‌گویند قیافه های مان جدی است.

جاش با صدای خشک و گرفته ای گفت: من واقعا دلم میخواهد برگردم خونه. از اینجا متنفرم.

برادر من بی حوصله ترین بچه ی دنیاست . و وقتی درباره‌ی چیزی تصمیمش را بگیرد دیگر برو برگرد ندارد. یک خرده هم لوس تشیف دارد. لااقل به نظر من که این طور است . معمولا وقتی برای چیزی الم شنگه راه می اندازد حرفش را پیش می‌برد.

شاید من و جاش ظاهراً به هم شبیه باشیم . ولی در واقع این طور نیست. من خیلی از او پر حوصله تر و منطقی ترم. شاید به این خاطر که من بزرگترم و دخترم.

جاش دست پدر را گرفته و سعی میکرد او را به طرف ماشین بکشد. بیا بریم. یالا پدر. بریم.

می‌دانستم این دفعه جاش حرفش را پیش نمی‌برد . ما داشتیم به این خانه اسباب کشی میکردیم . و برو برگشت هم نداشت. آخر آن خانه را مجانی به دست آورده بودیم . یک عموی دو پشت آن طرف تر پدر ، که ما حتی اسمش را هم نشنیده بودیم ، مرده بود و خانه را در وصیت نامه اش برای پدر به ارث گذاشته بود.

قیافه پدر بعد از خواندن نامه وکیل تماشایی بود. نامه را که خواند هورای بلندی کشید و شروع کرد به رقصیدن دور اتاق نشیمن. طوری که من و جاش فکر کردیم پاک خل شده.

پدر نامه را چند بار خواند و برایمان توضیح داد : چارلز عموی پدرم، تو وصیت نامه اش یک خانه برایمان گذاشته . توی یک شهری به نام دارک فالز.

من و جاش با هم گفتیم: هان ؟؟؟ دارک فالز کجاست؟ پدر شانه اش را بالا انداخت.

مادر به طرف او رفت تا بتواند از بالای شانه اش نامه را بخواند . آن وقت گفت: من اصلاً این عمو چارلز تو را یادم نمیاد.

پدر اعتراف کرد که خودم هم همینطور ولی حتماً مرد نازنینی بوده! وای پسر! این خانه به نظرم افسانه‌ای میاد . این را گفت و دست مادر را کشید و او را با خودش دور اتاق چرخاند.

پدر بد جوری ذوق زده شده بود. مدت ها بود که دنبال یک بهانه میگشت تا شغل دفتری خسته کننده اش را ول کند و همه ی وقتش را صرف نویسندگی بکند. این خانه ی مجانی درست همان بهانه ای بود که او لازم داشت.

و حالا یک هفته بعد از آن ماجرا، بعد از چهار ساعت رانندگی ، رسیده بودیم به دارک فالز و برای اولین بار خانه ی جدیدمان را می‌دیدیم . هنوز توی خانه نرفته بودیم که جاش میخواست پدر را به زور به داخل ماشین بکشد.

پدر که صبرش تمام شده بود دستش را به زور از دست جاش بیرون کشید و گفت: بس کن، جاش، این قدر منو نکش.

و بعد در حالیکه معلوم بود پدر از رفتار جاش خجالت می‌کشید ، با بیچارگی نگاهی به آقای داز انداخت. فکر کردم وقتش است که کاری بکنم.

شانه جاش را گرفتم و یواش گفتم : بیا بریم جاش. من وتو قول دادیم که زندگی تو دارک فالز رو امتحان کنیم ( و بیخودی نگوییم از اینجا خوشمون نمی‌آید ) ، یادت رفته؟

جاش بی‌آنکه دست پدر را ول کند جیغ کشید : من امتحانم رو کردم . این خونه قدیمی و زشت است و من ازش متنفرم.

پدر با عصبانیت گفت: ما هنوز توی خانه هم نرفتیم.

آقای داز نگاه طولانی ای به جاش انداخت و گفت: بیایین بریم تو.

جاش با سماجت گفت: من بیرون میمونم .

جاش بعضی وقت ها خیلی لجباز میشود. خوب من هم مثل او از دیدن آن خانه ی قدیمی و تاریک غصه ام گرفته بود. ولی محال بود مثل او رفتار کنم.

مادر پرسید: جاش نمی‌خواهی اتاقت را انتخاب کنی.

جاش غر زد که نه!

من و جاش به طبقه ی بالا نگاه کردیم. دو تا پنجره ی بزرگ و برجسته کنارهم از دیوار بیرون زده بودند. به نظرم آمد آن پنجره ها هم مثل دو تا چشم بزرگ سیاه به ما زل زده اند.

آقای داز از پدر پرسید: چند وقته که در خانه ی فعلییتان زندگی میکنید؟ پدر یک لحظه فکر کرد و گفت: حدود چهارده سال. بچه‌ها همه ی عمرشان را اونجا زندگی کردند.

آقای داز با همدردی گفت: جابجا شدن همیشه سخته. بعد به من نگاه کرد و گفت: میدونی آماندا ، من همین چند سال پیش اومدم دارک فالز. من هم اولش این جا را خیلی دوست نداشتم . اما حالا حاضر نیستم هیچ جای دیگری زندگی کنم. این را گفت و به من چشمک زد. وقتی لبخند میزد چانه اش چال می افتاد. خیلی خوب بریم تو. باورتون نمیشه اما توی خانه واقعا قشنگه.

همه غیر از جاش دنبال آقای داز راه افتادیم. جاش با لحنی که بیشتر به بازپرسی شبیه بود، تا به سوال پرسید: این دور و بر بچه های دیگری هم زندگی می کنند؟!

آقای داز سرش را تکان داد خیابان را نشان داد و گفت : مدرسه دو تا چهار راه اون ور تره .

مادر سریع وسط حرف پرید و گفت : میبینی ؟ تا مدرسه راهی نیست . دیگه مجبور نیستی هر روز صبح کلی اتوبوس سواری کنی.

جاش با لجبازی گفت: من از اتوبوس سواری خوشم می‌آید.

تصمیمش را گرفته بود. با اینکه هر دو قول داده بودیم در مورد این تغییر خانه سخت گیری نکنیم، خیال نداشت دست از سر پدر و مادر بردارد.

نمیدانم جاش فکر میکرد با این لجبازی هایش به کجا می رسد. پدر همین طوری هم کلی گرفتاری داشت . یک نمونه اش این که هنوز نتوانسته بود خانه ی قبلی مان را بفروشد.

من دوست نداشتم خانه مان را عوض کنیم. ولی می‌دانستم ارث بردن این خانه برای خانواده ما فرصت معرکه ای است .

از چیدن توی خانه فسقلی مان خلاص میشویم.

و وقتی پدر آن خانه را بفروشد، دیگر غصه ی کم پولی هم نداریم.

با خودم گفتم: جاش حداقل باید فرصت بدهد( که خوبی و بدی این خانه معلوم شود.)

یکمرتبه صدای پارس پتی از ماشین بلند شد از قسمت انتهایی راه ورودی جاده که در حال زوزه کشیدن بود و سر و صدای زیادی به راه انداخته بود.

پتی سگ ماست ، یک سگ سفید پشمالو از نوع شکاری ، بامزه همانند یک گل که معمولا هم با ادب و سربزیر است.

پتی هیچ وقت از تنها ماندن در ماشین ناراحت نمیشد و اعتراض نمی‌کرد. اما حالا با صدای بلند واق واق میکرد، زوزه میکشید ، پنجه هایش را به شیشه میکشید و میخواست هر طور شده بیاید بیرون.

داد زدم، ساکت باش پتی، ساکت!

پتی معمولاً به حرف من گوش میدهد. ولی این دفعه گوش نداد.

جاش گفت : الان میارمش بیرون و بی کله به طرف ماشین دوید.

پدر داد زد: نه صبر کن.

ولی گمانم جاش وسط داد و فریاد های پتی صدای پدر را نشنید.

آقای داز گفت: بهتره بذارید سگ هم خانه را ببیند . بالاخره این جا خونه ی اون هم است.

بعد چند ثانیه ، پتی مثل برق روی چمن میدوید ، طوری که برگ های قهوه ای زیر پایش را به هوا می‌پراند و واق واق کنان به طرف ما می آمد. اولش مثل اینکه چند هفته است ما را ندیده جلو تک تک ما بالا و پایین می‌پرید و بعد کار عجیبی کرد، با حالت تهدید کننده‌ای شروع کرد به غریدن و پارس کردن به آقای داز.

مادر سرش داد زد: بس کن پتی.

پدر با عذرخواهی به آقای داز گفت: تا حالا این کار رو نکرده بود. جدی میگم.

معمولا خیلی دوستانه رفتار می کند.

شاید یک بویی از من حس میکند. آقای داز گره کرواتش را شل کرد و در حالی که با احتیاط سگ عصبانی را میپایید گفت: مثلاً بوی یک سگ دیگر.

بالاخره جاش دستش را به دور پتی حلقه کرد ، گرفتش و او را از آقای داز دور کرد. و با اوقات تلخی گفت: بس کن پتی؛ آن وقت صورت پتی را نزدیک صورت خودش گرفت بینی به بینی. و گفت: آقای داز دوست ماست.

پتی زوزه کشید و صورت جاش را لیس زد. بعد از مدت کوتاهی جاش پتی را روی زمین نشاند. پتی اول به آقای داز نگاه کرد بعد به من و بعد تصمیم گرفت دور حیاط چرخی بزند ، و زمین را بو بکشد.

آقای داز دستی به موهای بورش کشید و گفت : بریم تو.

و در ورودی را با کلید باز کرد . در توری را برایمان نگه داشت.

من پشت سر پدر و مادر وارد خانه شدم.

جاش سر حرفش ایستاد و گفت من با پتی همین بیرون میمونم.

پدر خواست اعتراض کند ولی تصمیمش عوض شد. چند بار سرش را تکان داد و با لحنی که معلوم بود خیلی کفرش درآمده گفت:

عیبی ندارد من با هات جر و بحث نمیکنم. نیا تو . اصلا اگه بخوای میتونی همون بیرون زندگی کنی.

در آن لحظه ، پتی سرش را پایین انداخته بود و تو باغچه ی خشکیده بو میکشید و جلو می‌رفت و جاش که چشمش پیش پتی بود دوباره گفت: میخواهم پیش پتی باشم.

آقای داز پشت سر ما وارد هال ورودی شد و در توری را با احتیاط پشت سرش بست و بعد از اینکه نگاه دیگری به جاش انداخت. به مادر لبخند زد و با لحن ملایمی گفت: نگران نباشید.

مادر با عذر خواهی گفت: بعضی وقت ها خیلی لجباز میشه. و در حالی که سرش را به سمت اتاق نشیمن بر گردوند گفت: در مورد پتی هم خیلی متاسفم. نمی‌دونم این سگ چش شده بود.

آقای داز گفت: اشکالی ندارد. و بعد جلو افتاد و گفت : از اتاق نشیمن شروع میکنیم. فکر کنم از بزرگی و جاداریش خیلی خوشتون بیاد. البته یه خرده دست کاری لازم داره.

آقای داز ما را تو تمام اتاق های خانه گرداند. کم کم به هیجان می آمدم. واقعا خانه ی خوبی بود. یک عالمه اتاق و یک عالمه کمد و رختکن داشت. اتاق من خیلی بزرگ بود و حمام اختصاصی داشت؛پنجره اش به سبک قدیم یک سکو داشت که می‌توانستم رویش بنشینم و از آن بالا خیابان را تماشا کنم.

کاش جاش هم با ما آمده بود توی خانه . مطمئنم اگر می‌دانست داخل خانه چقدر معرکه است کم کم سر حال می آمد.

باورم نمیشد خانه ای این همه اتاق داشته باشد . حتی یک اتاق زیرشیروانی تر و تمیزی داشت با اثاثیه قدیمی و یک عالمه کارتون کهنه که روی هم چیده شده بودند. من و جاش می‌توانستیم سر فرصت داخلشان را بگردیم و یک چیزهایی پیدا کنیم.

من حساب وقت را نداشتم. گمانم هر سه تا مون یک جورهایی سرحال آمده بودیم آقای داز نگاهی به ساعتش انداخت، به طرف در خانه راه افتاد و گفت: خوب دیگه فکر کنم همه جا را نشونتون داده باشم.

من که ذوق زده شده بودم گفتم : صبر کنید … من میخواهم یه نگاه دیگر به اتاقم بیاندازم. و دو تا یکی پله ها را بالا رفتم. یک ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد.

مادرم پشت سرم داد زد: عجله کن عزیزم. آقای داز حتما قرارهای دیگری هم دارند.

به پاگرد طبقه دوم رسیدم و راهرو باریک را گرفتم و با عجله به طرف اتاقم رفتم و وارد اتاق که شدم با صدای بلندی گفتم:

وای پسر! و دیوارهای خالی صدایم را برگرداندند.

خیلی بزرگ بود . عاشق پنجره ی سکو دارش شده بودم . به طرف پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم . از لای درخت‌ها ماشین مان را که توی راه ورودی پارک شده بود را دیدم ، پشت سرش آن طرف خیابان چشمم به خانه ای افتاد که درست هم شکل خانه ی ما بود.

با خودم فکر کردم تختم را کنار دیوار ، روبروی پنجره میگذارم. جای میز تحریرم هم آنجاست. حالا اتاقم جای کافی برای کامپیوتر هم دارد.

یک نگاه دیگر هم به رختکن انداختم، یک رختکن بزرگ که سقفش چراغ داشت و طبقه بندی پهن و جاداری روی یکی از دیوارهایش نصب شده بود.

داشتم به طرف در میرفتم و توی این فکر بودم که کدام یکی از پسترهایم را با خودم بیاورم که چشمم به یک پسر افتاد.

یک لحظه تو درگاه اتاق ایستاد. یکمرتبه برگشت تو راهرو و غیبش زد.

صدا زدم …‌جاش؟ بیا نگاه کن! با حالت شوکه ای فهمیدم که او جاش نبود.

یک دلیلش اینکه موهایش بور بود.

آهای! صدا زدم و دویدم تو راهرو و بیرون اتاقم ایستادم و هر دو طرف را نگاه کردم. گفتم: تو کی هستی؟

ولی کسی تو راهرو نبود. در همه ی اتاق ها بسته بود.

با صدای بلند به خودم گفتم: هی آماندا! نکنه خیالاتی شدی؟

مادر و پدر از پایین صدایم می‌زدند . یک نگاه دیگر به راهرو تاریک انداختم و مثل برق برگشتم پیش آنها.

همین طور که از پله ها پایین می دویدم صدا زدم : آقای داز این خانه جن دارد؟

هرهر خندید. انگار سوالم به نظرش بامزه آمده بود. با آن چشم های آبی رگه دارش نگاهم کرد و گفت: متاسفانه ،نه.

این خونه هر چی بگی داره غیر از روح. خیلی از خونه های قدیمی این دور و بر جن دارد اما این جزوشان نیست.

به نظرم آمد آن بالا چیزی دیدم. خودم از حرفی که زدم، کمی احساس حماقت میکردم.

مادر گفت: احتمالا سایه بوده. این درخت های بلند ، این خانه را خیلی تاریک کردند.

پدر جلو پیراهنش را پایین کشید و به من گفت: چرا نمیری بیرون پیش جاش و برایش از خانه تعریف نمیکنی؟ من و مادرت باید راجع به بعضی از چیزها با آقای داز حرف بزنیم.

تعظیم کوچکی کردم و گفتم: چشم ارباب و مثل بچه های حرف شنو دویدم بیرون که به جاش بگویم حیف شد که نیامد تو .

تو حیاط دنبالش گشتم و ذوق زده صدا زدم: هی جاش. جاش؟

یک مرتبه قلبم ریخت.

اثری از جاش و پتی نبود.

متن انگلیسی درس

chapter 1

Josh and I hated our new house.

Sure, it was big. It looked like a mansion compared to our old house. It was a tall redbrick house with a sloping black roof and rows of windows framed by black shutters.

It’s so dark, I thought, studying it from the street. The whole house was covered in darkness, as if it were hiding in the shadows of the gnarled, old trees that bent over it.

It was the middle of July, but dead brown leaves blanketed the front yard. Our sneakers crunched over them as we trudged up the gravel driveway.

Tall weeds poked up everywhere through the dead leaves. Thick clumps of weeds had completely overgrown an old flower bed beside the front porch.

This house is creepy, I thought unhappily.

Josh must have been thinking the same thing. Looking up at the old house, we both groaned loudly.

Mr. Dawes, the friendly young man from the local real estate office, stopped near the front walk and turned around.

“Everything okay” he asked, staring first at Josh, then at me, with his crinkly blue eyes.

“Josh and Amanda aren’t happy about moving,” Dad explained, tucking his shirttail in. Dad is a little overweight, and his shirts always seem to be coming untucked.

“It’s hard for kids,” my mother added, smiling at Mr. Dawes, her hands shoved into her jeans pockets as she continued up to the front door. “You know. Leaving all of their friends behind. Moving to a strange new place.”

“Strange is right,” Josh said, shaking his head. “This house is gross.”

Mr. Dawes chuckled. “It’s an old house, that’s for sure,” he said, patting Josh on the shoulder.

“It just needs some work, Josh,” Dad said, smiling at Mr. Dawes. “No one has lived in it for a while, so it’ll take some fixing up.”

“Look how big it is,” Mom added, smoothing back her straight black hair and smiling at Josh. “We’ll have room for a den and maybe a rec room, too. You’d like that - wouldn’t you, Amanda?”

I shrugged. A cold breeze made me shiver. It was actually a beautiful, hot summer day. But the closer we got to the house, the colder I felt.

I guessed it was because of all the tall, old trees.

I was wearing white tennis shorts and a sleeveless blue T-shirt. It had been hot in the car. But now I was freezing. Maybe it’ll be warmer in the house, I thought.

“How old are they” Mr. Dawes asked Mom, stepping onto the front porch.

“Amanda is twelve,” Mom answered. “And Josh turned eleven last month.”

“They look so much alike,” Mr. Dawes told Mom.

I couldn’t decide if that was a compliment or not. I guess it’s true. Josh and I are both tall and thin and have curly brown hair like Dad’s, and dark brown eyes. Everyone says we have “serious” faces.

“I really want to go home,” Josh said, his voice cracking. “I hate this place.”

My brother is the most impatient kid in the world. And when he makes up his mind about something, that’s it. He’s a little spoiled. At least, I think so. Whenever he makes a big fuss about something, he usually gets his way.

We may look alike, but we’re really not that similar. I’m a lot more patient than Josh is. A lot more sensible. Probably because I’m older and because I’m a girl.

Josh had grab Dad’s hand and was trying to pull him back to the car. “Let’s go. Come on, Dad. Let’s go.”

I knew this was one time Josh wouldn’t get his way. We were moving to this house. No doubt about it. After all, the house was absolutely free. A great-uncle of Dad’s, a man we didn’t even know, had died and left the house to Dad in his will.

I’ll never forget the look on Dad’s face when he got the letter from the lawyer. He let out a loud whoop and began dancing around the living room. Josh and I thought he’d flipped or something.

“My Great-Uncle Charles has left us a house in his will,” Dad explained, reading and rereading the letter. “It’s in a town called Dark Falls.”

“Huh” Josh and I cried. “Where’s Dark Falls?”

Dad shrugged.

“I don’t remember your Uncle Charles,” Mom said, moving behind Dad to read the letter over his shoulder.

“Neither do I,” admitted Dad. “But he must’ve been a great guy! Wow! This sounds like an incredible house!” He grabbed Mom’s hands and began dancing happily with her across the living room.

Dad sure was excited. He’d been looking for an excuse to quit his boring office job and devote all of his time to his writing career. This house - absolutely free - would be just the excuse he needed.

And now, a week later, here we were in Dark Falls, a four-hour drive from our home, seeing our new house for the first time. We hadn’t even gone inside, and Josh was trying to drag Dad back to the car.

“Josh - stop pulling me,” Dad snapped impatiently, trying to tug his hand out of Josh’s grasp.

Dad glanced helplessly at Mr. Dawes; I could see that he was embarrassed by how Josh was carrying on. I decided maybe I could help.

“Let go, Josh,” I said quietly, grabbing Josh by the shoulder. “We promised we’d give Dark Falls a chance - remember?”

“I already gave it a chance,” Josh whined, not letting go of Dad’s hand. “This house is old and ugly and I hate it.”

“You haven’t even gone inside,” Dad said angrily.

“Yes, Let’s go in,” Mr. Dawes urged, staring at Josh.

“I’m staying outside,” Josh insisted.

He can be really stubborn sometimes. I felt just as unhappy as Josh looking at this dark, old house. But I’d never carry on the way Josh was.

“Josh, don’t you want to pick out your own room” Mom asked.

“No,” Josh muttered.

He and I both glanced up to the second floor. There were two large bay windows side by side up there. They looked like two dark eyes staring back at us.

“How long have you lived in your present house” Mr. Dawes asked Dad.

Dad had to think for a second; “About fourteen years,” he answered. “The kids have lived there for their whole lives.”

“Moving is always hard,” Mr. Dawes said sympathetically, turning his gaze on me. “You know, Amanda, I moved here to Dark Falls just a few months ago.

I didn’t like it much either, at first. But now I wouldn’t live anywhere else.” He winked at me. He had a cute dimple in his chin when he smiled. “Let’s go inside. It’s really quite nice; You’ll be surprised.”

All of us followed Mr. Dawes, except Josh. “Are there other kids on this block” Josh demanded; He made it sound more like a challenge than a question.

Mr. Dawes nodded; “The school’s just two blocks away,” he said, pointing up the street.

“See” Mom quickly cut in. “A short walk to school. No more long bus rides every morning.”

“I liked the bus,” Josh insisted.

His mind was made up. He wasn’t going to give my parents a break, even though we’d both promised to be open-minded about this move.

I don’t know what Josh thought he had to gain by being such a pain. I mean, Dad already had plenty to worry about. For one thing, he hadn’t been able to sell our old house yet.

I didn’t like the idea of moving. But I knew that inheriting this big house was a great opportunity for us. We were so cramped in our little house.

And once Dad managed to sell the old place, we wouldn’t have to worry at all about money anymore.

Josh should at least give it a chance; That’s what I thought.

Suddenly, from our car at the foot of the driveway, we heard Petey barking and howling and making a fuss.

Petey is our dog, a white, curly-haired terrier, cute as a button, and usually well-behaved. He never minded being left in the car. But now he was yowling and yapping at full volume and scratching at the car window, desperate to get out.

“Petey - quiet, Quiet” I shouted. Petey usually listened to me.

But not this time.

“I’m going to let him out” Josh declared, and took off down the driveway toward the car.

“No, Wait - “ Dad called.

But I don’t think Josh could hear him over Petey’s wails.

“Might as well let the dog explore,” Mr. Dawes said. “It’s going to be his house, too.”

A few seconds later, Petey came charging across the lawn, kicking up brown leaves, yipping excitedly as he ran up to us. He jumped on all of us as if he hadn’t seen us in weeks and then, to our surprise, he started growling menacingly and barking at Mr. Dawes.

“Petey - stop” Mom yelled.

“He’s never done this,” Dad said apologetically. “Really. He’s usually very friendly.”

“He probably smells something on me. Another dog, maybe,” Mr. Dawes said, loosening his striped tie, looking warily at our growling dog.

Finally, Josh grabbed Petey around the middle and lifted him away from Mr. Dawes. “Stop it, Petey,” Josh scolded, holding the dog up close to his face so that they were nose-to-nose. “Mr. Dawes is our friend.”

Petey whimpered and licked Josh’s face. After a short while, Josh set him back down on the ground. Petey looked up at Mr. Dawes, then at me, then decided to go sniffing around the yard, letting his nose lead the way.

“Let’s go inside,” Mr. Dawes urged, moving a hand through his short blond hair. He unlocked the front door and pushed it open.

Mr. Dawes held the screen door open for us. I started to follow my parents into the house.

“I’ll stay out here with Petey,” Josh insisted from the walk.

Dad started to protest, but changed his mind. “Okay, Fine,” he said, sighing and shaking his head. “I’m not going to argue with you. Don’t come in. You can live outside if you want” He sounded really exasperated.

“I want to stay with Petey,” Josh said again, watching Petey nose his way through the dead flower bed.

Mr. Dawes followed us into the hallway, gently closing the screen door behind him, giving Josh a final glance. “He’ll be fine,” he said softly, smiling at Mom.

“He can be so stubborn sometimes,” Mom said apologetically. She peeked into the living room “I’m really sorry about Petey. I don’t know what got into that dog.”

“No problem. Let’s start in the living room,” Mr. Dawes said, leading the way. “I think you’ll be pleasantly surprised by how spacious it is. Of course, it needs work.”

He took us on a tour of every room in the house. I was beginning to get excited. The house was really kind of neat. There were so many rooms and so many closets. And my room was huge and had its own bathroom and an old-fashioned window seat where I could sit at the window and look down at the street.

I wished Josh had come inside with us. If he could see how great the house was inside, I knew he’d start to cheer up.

I couldn’t believe how many rooms there were even a finished attic filled with old furniture and stacks of old, mysterious cartons we could explore.

We must have been inside for at least half an hour. I didn’t really keep track of the time. I think all three of us were feeling cheered up.

“Well, I think I’ve shown you everything,” Mr. Dawes said, glancing at his watch; He led the way to the front door.

“Wait - I want to take one more look at my room,” I told them excitedly. I started up the stairs, taking them two at a time. “I’ll be down in a second.”

“Hurry, dear. I’m sure Mr. Dawes has other appointments,” Mom called after me.

I reached the second-floor landing and hurried down the narrow hallway and into my new room. “Wow!” I said aloud, and the word echoed faintly against the empty walls.

It was so big. And I loved the bay window with the window seat. I walked over to it and peered out. Through the trees, I could see our car in the driveway and, beyond it, a house that looked a lot like ours across the street.

I’m going to put my bed against that wall across from the window, I thought happily. And my desk can go over there. I’ll have room for a computer now!

I took one more look at my closet, a long, walk-in closet with a light in the ceiling, and wide shelves against the back wall.

I was heading to the door, thinking about which of my posters I wanted to bring with me, when I saw the boy.

He stood in the doorway for just a second. And then he turned and disappeared down the hall.

“Josh” I cried. “Hey - come look!”

With a shock, I realized it wasn’t Josh.

For one thing, the boy had blond hair.

“Hey!” I called and ran to the hallway, stopping just outside my bedroom door, looking both ways. “Who’s there?”

But the long hall was empty. All of the doors were closed.

“Whoa, Amanda,” I said aloud.

Was I seeing things?

Mom and Dad were calling from downstairs. I took one last look down the dark corridor, then hurried to rejoin them.

“Hey, Mr. Dawes,” I called as I ran down the stairs, “is this house haunted?”

He chuckled. The question seemed to strike him funny. “No, Sorry,” he said, looking at me with those crinkly blue eyes. “No ghost included. A lot of old houses around here are said to be haunted. But I’m afraid this isn’t one of them.”

“I - I thought I saw something,” I said, feeling a little foolish.

“Probably just shadows,” Mom said. “With all the trees, this house is so dark.”

“Why don’t you run outside and tell Josh about the house,” Dad suggested, tucking in the front of his shirt. “Your Mom and I have some things to talk over with Mr. Dawes.”

“Yes, master,” I said with a little bow, and obediently ran out to tell Josh all about what he had missed. “Hey, Josh,” I called, eagerly searching the yard. “Josh?”

My heart sank.

Josh and Petey were gone.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.