چوپان دروغگو

توضیح مختصر

داستان چوپان دروغ‌گو را همه در دوران ابتدایی در کتاب فارسی خوانده‌اند. این داستان در رابطه با پسرک چوپانی بود که سربه‌سر اهالی روستا می‌گذاشت. و وقتی‌که واقعاً هیچ گرگی به گله‌اش حمله نکرده بود، داد می‌زد گرگ که اهالی روستا به آنجا بیایند و وی به آن‌ها بخندد.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل صوتی

دانلود فایل صوتی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

The Boy Who Cried Wolf By Aesop, retold by Meredith Hairston, illustrated by Douglas Draper.

There once was a shepherd-boy who kept his sheep outside of a village.

One day, he thought he would play a trick on the villagers and have some fun. He ran toward the village crying out with all his might: “Wolf! Wolf! Come and help me! The wolves are trying to get my sheep!”

The kind villagers left their work and ran to the field to help him. But when they got there the boy just laughed at them. There was no wolf there at all!

The villagers were confused and said, “Dear boy, you must not play such tricks. This is not a laughing matter.” “Alright,” said the boy. “I won’t play that trick again.” The villagers went back to the town and the boy went back to his sheep.

Still another day the boy tried the same trick again. He yelled out with all his might: “Wolf! Wolf! Help me the wolves are coming after my sheep!”

Again the kind villagers came running and when they reached the boy again he laughed at them. There were still no wolves.

The villagers were now upset with the boy. They looked down at him and said, “This is not a laughing matter. You play these tricks but they are not funny. We are beginning to feel like you do not truly need our help when you say you do!” The villagers went back to the town and the boy went back to his sheep.

Then one day a wolf did break into the herd of sheep. He began taking the sheep one by one away from the field. In a great fright, the boy ran for help. “Wolf! Wolf!” he screamed. “There truly is a wolf in my flock of sheep! Help!”

The villagers heard him but they thought it was another mean trick. No one paid any attention to the crying boy.

“Please, please!” pleaded the boy. “I am so sorry for lying. I promise never to trick you again! I promise to only tell the truth!”

The villagers looked up from their work. “We see now that you are truly upset, just as we were when you tricked us. Now that you tell the truth, we will help you .”

The villagers and the boy went back to the field only to see one sheep left. They followed the trail that the wolf left behind him to retrieve all the taken sheep. When the boy had each one of his sheep returned he was eternally grateful for the help. From then on, he always told the truth.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

چوپان دروغ‌گو، نوشته شده توسط ایزوپ، بازگویی توسط مردیث هیرستون، مصور شده توسط داگلاس دراپر

روزی روزگاری پسرک چوپانی بود که گوسفندانش را در دشتی نزدیک روستا به چرا می‌برد.

روزی از روزها به سرش زد که کمی سربه‌سر هم‌ولایتی‌هایش گذاشته و کمی خوش بگذراند. به‌طرف روستا دوید و با تمام توان فریاد زد: «گرگ اومده! گرگ اومده! به دادم برسید! می خوان گوسفندامو بخورن!»

روستائیان دل‌رحم کسب‌وکارشان را رها کردند و به‌طرف دشت دویدند تا به او کمک کنند. اما وقتی به آنجا رسیدند پسرک چوپان فقط به آن‌ها خندید. آن‌طرف‌ها اصلاً اثری از گرگ نبود!

روستائیان حیران شده بودند و می‌گفتند: «پسر جان تو نباید از این شوخی‌ها بکنی. این چیزها شوخی‌بردار نیست.» پسرک گفت: «باشه. دیگه از این شوخیا نمی‌کنم.» مردم به ده بازگشتند و پسرک هم به طرف گله‌اش رفت.

روزی دیگر بازهم پسرک همان حقه را سوار کرد. با تمام قوا داد می‌زد: «گرگ! گرگ اومده! کمک کنید گرگه اومده گوسفندارو بخوره!»

بازهم روستائیان مهربان دوان‌دوان از راه رسیدند و بازهم وقتی پسرک را دیدند او به آن‌ها خندید. بازهم گرگی در کار نبود.

اهل ده این بار از دست پسرک دلگیر شده بودند و به او گفتند: «نباید با این چیزا شوخی کنی. تو این حقه‌ها را سوار می‌کنی اما اصلاً خنده‌دار نیست. کم‌کم فکر می‌کنیم که وقتی از ما کمک می خوای اصلاً کمک لازم نداری! روستائیان به ده بازگشتند و پسرک به نزدیک گله برگشت.

یک روز گرگی به گله گوسفندان حمله کرد. گوسفندان را یکی‌یکی از چراگاه دور می‌کرد. پسرک وحشت‌زده به دنبال کمک می‌دوید. «گرگ! گرگ اومده! راست‌راستی یه گرگ به گله من زده! کمکم کنید!»

اهالی ده صدایش را شنیدند اما فکر کردند یک حقه دیگر سوار کرده است. هیچ‌کس به پسرک نالان کمک نکرد.

پسرک خواهش می‌کرد: «تو رو خدا! تو رو خدا! غلط کردم که دروغ گفتم! دیگه قول می دم سربه‌سرتون نذارم! قول می دم فقط حرف راست بزنم!»

اهالی دست از کار خود کشیدند. «مثل‌اینکه واقعاً حالت گرفته‌شده. همونطور که وقتی ما رو سر کار می ذاشتی حالمون گرفته می‌شد. حالا که راستشو گفتی بهت کمک می‌کنیم.»

اهالی ده به چراگاه بازگشتند و دیدند که فقط یک گوسفند باقی مانده است. آن‌ها ردی را که گرگ از خود به جا گذاشته بود دنبال کردند تا گوسفندانی را که با خود برده بود برگردانند. وقتی هرکدام از گوسفندان پسرک به وی بازگردانده می‌شد، تا ابد از کمک روستایی‌ها متشکر بود. پسرک از آن روز به بعد هیچ‌وقت دروغ نگفت.