شیر و موش

توضیح مختصر

آیا موش می‌تواند به شیر کمک کند؟ این داستان را بخوانید تا متوجه شوید!

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

The lion and the mouse

A lion was asleep in the sun one day. A little mouse came out to play. The little mouse ran up the lion’s neck and slid down his back. The lion caught him with a great big smack!

“I’m going to eat you” the lion roared, his mouth opened wide.

“No, no, please don’t”, the little mouse cried. “Be kind to me, and one day I’ll help you.”

“I’m a lion, You’re a mouse, What can you do” The lion laughed, very hard, and the mouse ran away.

But the mouse was out walking the very next day; He heard a big roar, and squeaked when he saw the king of the jungle tied to a tree. But the mouse had a plan to set him free. The mouse worked quickly, and chewed through the rope.

The lion said, “Oh little mouse, I had no hope; You were right, little mouse. thank you, I’m free. You’re the best friend there ever could be!”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

شیر و موش

روزی شیری زیر آفتاب خوابیده بود. موش کوچولویی بیرون آمد تا بازی کند. موش کوچولو از گردن شیر بالا رفت و از کمرش به پایین سُر خورد. شیر با ضربه‌ی محکمی او را گرفت.

شیر غرید و با دهان گشادش گفت: «می‌خواهم تو را بخورم»!

موش کوچولو با گریه و ناله گفت: «نه، نه لطفاً منو نخور! به من رحم کن و من روزی به تو کمک خواهم کرد.»

شیر با صدای بلند خنده‌ای کرد و گفت: من یک شیرم! و تو تنها یک موشی! تو چه کمکی می‌توانی به من بکنی؟ و موش از آنجا فرار کرد.

فردای آن روز موش کوچولو مشغول قدم زدن در آنجا بود. او صدای غرش بلندی را شنید و وقتی سلطان جنگل را دید که به یک درخت طناب‌پیچ کرده‌اند، جیغ کشید . اما موش کوچولو نقشه‌ای برای آزاد کردن او کشید. موش به‌سرعت دست‌به‌کار شد و طناب‌ها را جوید.

شیر به موش کوچولو گفت: «آه موش کوچولو من ناامید شده بودم، تو درست می‌گفتی. ازت ممنونم، حالا من آزادم. تو بهترین دوست دنیا هستی!»