داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

کامپیوتر جدیدِ وینی

توضیح مختصر

وینی یه جادوگره که یه گربه ی سیاه و یه کامپیوتر داره. یه روز اون تصمیم می گیره تمام طلسم ها رو بریزه تو کامپیوترش تا دیگه به کتاب طلسم ها و عصاش نیازی نداشته باشه. بنابراین اونها رو میندازه دور. ولی گربه اش خودش و کامپوتر رو وقتی داشت باهاش بازی می کرد، غیب می کنه. وینی کتابش رو از کامیون زباله با جادو پس می گیره و اونها رو برمی گردونه و تصمیم می گیره کتاب و عصاش رو نگه داره.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Winnie’s new computer

Winnie the which had a new computer. she was very excited. Her cat, Wilbur, was excited too. he thought something interesting might happen and he didn’t want to miss it. Winnie plugged in the computer. turned it on and clicked the mouse.

“come on mouse,” she said. “is that a mouse?” Thought Wilbur. “it doesn’t look like one!” Winnie went onto the Internet. Wilbur wanted a closer look at the mouse. he patted it. “don’t touch the mouse, Wilbur.” said Winnie. “I want to order a new wand!” Wilbur patted the mouse again. “Pat, pat.”

Winnie was cross. she popped Wilbur outside. she didn’t notice that it was raining. Wilbur noticed it was raining. he was getting wet. he watched Winnie through the window. she was having a good time. she ordered her new wand. then she visited www.funnywitches.com. they had some very funny jokes. “ha ha ha!” laughed Winnie. Wilbur wasn’t laughing. the rain was dripping off his whiskers. “meeeow!” he cried. “meeeow!” but Winnie didn’t hear him. “that mouse has put a spell on her.” thought Wilbur.

“plop! Plop! Plop!” “what’s that noise?” asked Winnie. it was the rain. it was coming through the roof. “oh no!” said Winnie. “the rain will ruin my new computer. I need the roof repaired fast.” but she couldn’t find her book of spells or her magic wand anywhere. “where are they?” she cried as the rain plopped down.

at last she found them. she waved her wand seven times at the roof and shouted, “abracadabra!” the roof stopped leaking. “thanks goodness,” Winnie said. then she had a wonderful idea. “I scan all the spells into my computer,” she said. “I won’t need my book of spells anymore. I won’t need to wave my magic wand. I’ll just need the computer. one click will do the trick.”

so Winnie loaded all his spells into the new computer. “I better try it out,” she said. “ “what shall I do? I turn Wilbur into a blue cat.” she let Wilbur inside. she went to the computer click the mouse and Wilbur was bright blue. “good!” said Winnie. “it works.” she clicked the mouse again and Wilbur was a black cat again. an angry wet black cat. “well, Wilbur,” said Winnie. “I won’t need my book of spells or one anymore,” and she put them out for the dustman to take away.

that night Wilbur waited until he could hear Winnie’s snort. then he crept downstairs. he was going to see about that Mouse. he patted it. nothing happened. “meow!” “wzzzz!” he snored. He scraped the mouse. tossed it into the air and rolled onto his back. “zap!” the computer came on. “zap!” Wilbur turn bright blue. “zap! Zap! Zap!”

Winnie had a lovely sleep. in the morning she came downstairs for her breakfast. “breakfast Wilbur!” she called. “where are you Wilbur?” she looked in the garden. in the bathroom. in all the cupboards. no Wilbur. then she looked in the computer room. “oh no,” cried Winnie. “Wilbur where are you and where’s the computer?”

she reached into the cupboard for her book of spells. she put her hand in her pocket for her magic wand. then she remembered. she ran to the window. the dustman was tipping her rubbish into his truck. “stop!” shouted Winnie. “stop!” but it was too late. the dustman couldn’t hear her. he jumped into his truck and drove away.

“what shall I do?” cried Winnie. then another truck came through the gates. “my new wand?” said Winnie. “it’s right. Thanks goodness!” she grabbed the new wand. waived it once and shouted, “abracadabra!” the book of spells flew out of the rubbish truck up into the air and dropped into her arms.

Winnie rushed inside and looked up the spell to make things come back. then she shut her eyes and waved her wand four times and shouted, “abracadabra!” the computer and Wilbur came back. “oh, Wilbur!” said Winnie. “you’re bright blue! What ever happened? Never mind! I will change you back to black again.”

she went to the computer and click the mouse. Wilbur was a black cat again. “good!” said Winnie. “it still works. But I think I keep my book of spells and my magic wand. I may need them one day.”

ترجمه‌ی درس

کامپیوتر جدیدِ وینی

وینیِ جادوگر یه کامپیوتر جدید داشت. اون خیلی هیجان زده بود. گربه اش، ویلبر هم هیجان زده بود. اون فکر می کرد حتماً قراره یه اتفاق جالب بیفته، و نمی خواست که از دستش بده. وینی کامپیوتر رو به برق زد. روشن کرد و موس رو کلیک کرد.

اون گفت: “بیا موشه!” ویلبر فکر کرد: “یعنی این یه موشه؟ ولی شبیه موش نیست!”وینی رفت اینترنت. ویلبر می خواست ماوس رو از نزدیک ببینه. آروم بهش دست زد. وینی گفت: “به ماوس دست نزن ویلبر. می خوام یه عصای جدید سفارش بدم!” ویلبر دوباره به ماوس دست زد. پت، پت.

وینی ناراحت شد. اون ویلبر رو بیرون انداخت. و توجهی هم نکرد که داشت بارون می بارید. ویلبر متوجه شد که داره بارون می باره. داشت خیس میشد. از توی پنجره وینی رو تماشا کرد. اون داشت خوش می-گذروند. یه عصای جدید سفارش داد. بعد سایت www.funnywitches.com رو نگاه کرد. اونها جوک های خیلی خنده داری داشتن. وینی خندید: “ها ها ها!” ویلبر نمی خندید. بارون داشت از روی سیبیلاش می-چکید. اون داد کشید: “میو، میو!” ولی وینی صداش رو نشنید. ویلبر با خودش فکر کرد: “حتماً اون ماوس طلسمش کرده!”

“چیک! چیک! چیک!” وینی پرسید: “صدای چیه؟” بارون بود. از توی سقف می چکید. وینی گفت: “وای نه! بارون کامپیوتر جدید من رو خراب میکنه. باید سریع سقف رو تعمیر کنم.” ولی نتونست کتاب طلسم-ها و عصای جادوییش رو پیدا کنه. اون در حالی که بارون از سقف می چکید، داد کشید: “کجان؟”

بالاخره پیداشون کرد. اون عصای جادوییش رو ۷ بار به سمت سقف تکون داد و داد کشید: “اجی مجی!” سقف دیگه چکه نمی کرد. وینی گفت: “خدا رو شکر!” بعد یه فکر خیلی خوبی به ذهنش رسید. اون گفت: “من تمام طلسم ها رو توی کامپیوترم اسکن می کنم. اون موقع دیگه کتاب طلسم هام رو نیاز نخواهم داشت. عصای جادوییم رو هم نیاز نخواهم داشت. فقط به کامپیوترم احتیاج دارم. با یک کلیک همه چی حل میشه!”

بنابراین وینی تمام طلسم ها رو توی کامپیوتر بارگذاری کرد. اون گفت: “بهتره امتحانش کنم. چیکار باید بکنم؟ ویلبر رو به گربه آبی تبدیل می‌کنم.” اون گذاشت ویلبر بیاد داخل. اون رفت سر کامپیوتر و ماوس رو کلیک کرد و ویلبر آبی روشن شد. گفت: “خوبه، کار میکنه.” اون دوباره ماوس رو کلیک کرد و ویلبر دوباره گربه ی سیاه شد. یه گربه سیاهِ خیس و عصبانی. وینی گفت: “خیلی خوب ویلبر. من دیگه کتاب طلسم هام رو لازم ندارم.” اون گذاشتشون بیرون تا سوپور ببرتشون.

اون شب ویلبر منتظر موند تا صدای خروپفِ وینی رو بشنوه. بعد آروم به طبقه پایین خزید. اون داشت میرفت که دوباره موش رو ببینه. اون آروم بهش دست زد. هیچ اتفاقی نیفتاد. اون خرناس کشید: “میووو! وزززز!” موش رو چنگال زد و به هوا پرتاب کرد و به روی پشت افتاد. کامپیوتر روشن شد، “زَپ!” ویلبر آبی روشن شد، “زَپ!” “زَپ! زپ! زپ!”

وینی یه خواب خیلی خوبی داشت. صبح به طبقه پایین اومد تا صبحانه ا ش رو بخوره. صدا زد: “ویلبر صبحانه! کجایی؟” اون باغچه رو نگاه کرد. حمام رو نگاه کرد. و توی همه ی کابینت ها رو نگاه کرد. ویلبر نبود. و بعد اتاق کامپیوتر رو نگاه کرد. وینی داد کشید: “وای نه! ویلبر تو و کامپیوتر کجایین؟”

اون قفسه رو نگاه کرد تا کتاب طلسم هاش رو پیدا کنه و دستش رو به جیبش برد تا عصای جادوییش رو در بیاره. و بعد به خاطر آورد. و به سمت پنجره دوید. سوپور داشت زباله ها رو توی کامیونش خالی می‌کرد. وینی داد کشید: “وایسا! وایسا!” ولی دیگه خیلی دیر شده بود. سوپور صداش رو نمی شنید. اون پرید توی کامیونش و دور شد و رفت.

‏ وینی فریاد زد: “حالا چیکار باید بکنم؟” بعد یه کامیون دیگه از دروازه اومد تو. وینی گفت: “عصای جدیدمه؟ درسته. خدا رو شکر!” اون عصایِ جدیدش رو قاپید. یک بار تکونش داد و داد کشید: “اجی مجی!” کتاب جادو از توی کامیونِ زباله بیرون پرید و توی بازوهای وینی افتاد.

وینی با عجله رفت داخل و کتاب رو برای پیدا کردن طلسم مربوط به برگردوندن چیزها نگاه کرد. بعد چشماش رو بست و عصاش رو چهار بار تکون داد و داد کشید: “اجی مجی!” کامپیوتر و ویلبر برگشتن. وینی گفت: “آه ویلبر! تو آبیِ روشنی! چه اتفاقی افتاده؟ مهم نیست. من دوباره تو رو یه گربه ی سیاه می-کنم.”

اون رفت سرِ کامپیوتر و ماوس رو کلیک کرد. ویلبر دوباره یه گربه سیاه شد. وینی گفت: “خوب، هنوز هم کار میکنه. ولی فکر کنم کتاب طلسم ها و عصای جادوییم رو نگه دارم. ممکنه یه روز لازمشون داشته باشم.”