داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

روز پدر

توضیح مختصر

بهترین هدیه برای روز پدر چی میتونه باشه؟

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Father’s Day

Today we are making books about our dads. I’m writing about how my dad is so strong, he can still carry me. I’m as tall as the sky when I’m up on his shoulders.

“Papa sings his favorite song to me if Maman has to work at night,” Eveline said. “It’s the one his Maman and Papa sang to him.” She hummed the tune, and we stopped writing to listen. Mrs. Madoff reminded us, “Remember- we need quiet when we write.” So Eveline stopped humming and we went back to work.

After a while Evan raised his hand. “How do you spell ‘skillet’?” he asked Mrs. Madoff. She said “S-K-I-L-L-E-T.” He erased something he’d written and wrote it again. I was sure he was writing about the camping trip he and his dad went on- just the two of them. Evan told me that they slept in a tent and cooked bacon and eggs in a skillet.

Jessica chewed on the end of her pencil. “I don’t know who to write about,” she whispered. “I have two fathers- my dad, who lives in Texas, and Lou who lives here with me and my Mom.” “Write about both of them,” I said. “Hey! Why didn’t I think of that?” she said.

When it was time to read what we’d written, Charlie went first. “My father is a terrific person. He has lots of friends, and I know why. He never gets mad or loses his patience. He says he can’t, because when you’re the pilot of a big jet plane, you always have to keep your cool.” Jessica read next. “I have two fathers and love them both. My dad, Bradley, lives in Texas and knows all about horses. My stepfather, Lou, has never even been on a horse. He always plays gigglebugs with me after work, even if he’s tired.” Sara read, “My father is great at everything- yes- everything in the world. He’s such a great cook, he should be a chef on TV. You should taste his chocolate marshmallow minty fudge! It’s delicious!” Pablo held his paper close to his face. “I feel so proud when Papi and I play soccer. Papi shows me how to kick and dribble. Every time I practice with him, I get better. Papi plays on a team in town with his friends. He says that one day I’ll be a better player than him.” Kate said, “I wrote a poem for my dad. Is that okay?” “Of course,” said Mrs. Madoff. Kate read her poem, which went- “Daddy taught me to dive, and to find a beehive. When I caught three shiny fish, we put them in a yellow dish.” “For a long time I drew pictures of me in a bright pink room,” Michiko said. “I told my father how much I wanted a bright pink room. One day we went to the hardware store and now my dream has come true! My father and I painted my room Summer Rose because that’s the color I picked.” “My dad reads all the time,” Nicholas read. “We like reading the same kind of books.”

After lunch we took our stories to the publishing Center. Michiko’s mother was helping there that day. She printed copies for all the dads.

On the Friday in June before Father’s Day, we came to school with our dads. We gave them our books. All of a sudden a man in a cowboy hat got out of a pickup truck and ran to Jessica. “Dad! I didn’t know you were coming,” she said as they hugged each other. “I wanted to surprise you,” he said. Jessica had two dads at the Father’s Day picnic. We had cupcakes and brownies. Sarah said the brownies were almost as good as the ones her dad makes. My dad read his book again and again. Each time he read it, he gave me a hug.

ترجمه‌ی درس

روز پدر

امروز داریم درباره ی باباهامون کتاب درست می کنیم. من دارم درباره ی این می نویسم که پدرم اونقدر قویه، که هنوز میتونه من رو کول کنه. وقتی رو شونه های پدرم هستم قدم تا آسمون میرسه.

اولین گفت: اگه مامان مجبور باشه شب کار کنه، بابا ترانه ی مورد علاقه ی خودش رو برای من میخونه. همون ترانه ایه که مامان و باباش براش میخوندن. اولین شروع کرد زمزمه کردن آهنگ ترانه و ما دست از نوشتن برداشتیم تا بهش گوش بدیم. خانم مداف بهمون یادآوری کرد: یادتون باشه، موقع نوشتن به سکوت نیاز داریم. پس اولین هم دست از زمزمه کردن برداشت و برگشتیم سر کارمون.

بعد از چند دقیقه اوان دستش رو بلند کرد و از خانم مداف پرسید: تابه رو چطوری می نویسن؟ خانم مداف گفت: ت دو نقطه، الف، ب، ه دو چشم. اوان چیزی رو که نوشته بود پاک کرد و دوباره نوشتش. مطمئن بودم که داره درباره ی سفر کمپینگی می نویسه که با باباش رفته بودن، خودشون دوتایی. اوان برام گفت که توی یه چادر خوابیدن و توی تابه بیکن و تخم مرغ درست کردن.

جسیکا داشت ته مدادش رو می جوید و آروم گفت: من نمیدونم درباره ی کی بنویسم. من دو تا پدر دارم، پدر خودم که توی تگزاس زندگی میکنه، و لو که با من و مامانم زندگی می کنه. من گفتم: درباره ی جفتشون بنویس. جسیکا گفت: هی! چرا این به فکر خودم نرسید؟ وقتی موقعش شد که نوشته هامون رو بخونیم، چارلی اول از همه نوشته اش رو خوند: پدر من آدم فوق العاده ایه. اون دوست های زیادی داره و من دلیلش رو میدونم. اون هیچ وقت عصبانی نمیشه یا صبرش تموم نمیشه. میگه نمیتونه عصبانی بشه یا صبرش رو از دست بده، چون وقتی آدم خلبان یه هواپیمای بزرگ باشه، همیشه باید خونسردیش رو حفظ کنه.

بعد جسیکا خوند: من دو تا پدر دارم و هردوشون رو هم دوست دارم. بابای خودم، بردلی، توی تگزاس زندگی میکنه و همه چیز رو درباره ی اسب ها میدونه. پدرخونده ام، لو، تا حالا سوار اسب نشده. اون همیشه وقتی از سر کار میاد با من گیگلباگز بازی می کنه، حتی اگه خسته باشه.

سارا خوند: پدر من توی همه چیز ماهره، بله، همه چیز توی دنیا. اونقدر آشپز خوبیه که باید از سرآشپزهای تلویزیون بشه. باید فاج نعناییش با مارشمالو و شکلات رو بچشین! خوشمزه است!

پابلو کاغذش رو نزدیک صورتش گرفت و خوند: وقتی با بابا فوتبال بازی می کنم خیلی احساس غرور می کنم. بابا نشونم میده چطور شوت بزنم و دریبل کنم. هرباری که باهاش تمرین می کنم، فوتبالم بهتر میشه. بابا با دوستاش توی شهر توی یه تیم بازی میکنن. اون میگه یه روزی میرسه که من از خودش هم بازیکن بهتری میشم.

کیت گفت: من برای بابام شعر نوشتم. اشکالی نداره؟ خانم مداف گفت: معلومه که اشکالی نداره. کیت شعرش رو خوند، که اینطوری بود: بابا بهم یاد داد شیرجه بزنم، و لونه ی زنبور پیدا کنم. وقتی سه تا ماهی براق گرفتم، اونها رو تو یه ظرف زرد گذاشتیم.

میچیکو گفت: مدت ها بود که توی نقاشی هام خودم رو توی یه اتاق صورتی روشن می کشیدم. به پدرم گفتم که چقدر دلم یه اتاق صورتی روشن میخواد. یه روز رفتیم ابزار فروشی و حالا به آرزوم رسیدم! من و پدرم اتاقم رو گلبهی کردیم چون این همون رنگیه که انتخاب کردم.

نیکلاس خوند: پدر من همیشه در حال مطالعه است. کتاب هایی که دوست داریم بخونیم مثل هم ان.

بعد از نهار داستان هامون رو بردیم چاپخونه. مادر میچیکو اون روز اونجا کمک می کرد و برای تمام باباها از کتابشون کپی گرفت.

روز جمعه ی قبل از روز پدر تو ماه ژوئن، با باباهامون اومدیم مدرسه و کتاب هامون رو بهشون دادیم. یه مرتبه مردی که کلاه گاوچرونی سرش بود از یه وانت پیکاپ پیاده شد و به سمت جسیکا دوید. همزمان که همدیگه رو بغل میکردن، جسیکا گفت: بابا جون! نمیدونستم تو هم میای. بابای جسیکا گفت: میخواستم غافلگیرت کنم. موقع پیک نیک روز پدر، دو تا پدر همراه جسیکا بودن. همه مون کاپ کیک و براونی خوردیم. سارا گفت براونی ها تقریباً به خوبی براونی هایی ان که باباش درست می کنه. بابای من چندین بار کتابش رو خوند و هر بار که میخوندش، من رو بغل می کرد.