داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

مامان در جیبم

توضیح مختصر

وقتی که یک دختربچه از اینکه قرار است در اولین روز مدرسه از مادرش جدا شود نگران می گردد، به تخیلاتش پر و بال می دهد و روزی را تصور می کند که مادرش در جیب او قرار گرفته است.

  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Mommy in My Pocket

When school begins that one fall day, I’ll miss my mommy in every way.

I could put Mommy’s picture in a locket, But I would love to take her in my pocket.

What if I saw a shooting star fall, And wished for my mommy to be small?

Into my pocket, I’d tuck Mommy just right, Not too loose, and not too tight.

Safe in my pocket, she would be,

Then off to school, my mommy and me.

All day long, we would never part,

Mommy in my pocket, near my beating heart.

Mommy and I would have lunch at noon, Sharing chicken soup with my favorite spoon!

I’d whisper softly as the day went on, “I’m so happy you’re here with me, Mom.” At playtime, I would run about,

Watching my pocket so Mommy wouldn’t fall out.

Then school would end for Mommy and me . . . Time to go home to our family.

I would love every day to be just like this . . . Mommy in my pocket would be my wish.

Yet when school starts, I know I’ll be okay, Because the love in Mommy’s hug and kiss . . . Will stay with me all day!

ترجمه‌ی درس

مامان در جیبم

وقتی در یک روز از پاییز، مدرسه می گردد آغاز برای مامان دارم، دلتنگی از هر لحاظ عکس مامان را می شد، در گردنبند جا دهم ولی خیلی دوست داشتم، بگذارمش در جیبم چه می شد که می دیدم، شهاب سنگی درخشان، می آید از آسمان و می کردم آرزو، که کوچک می بود مامان می شد که مامانم را، خوب بگذارم در جیبم نه خیلی شل بگذارم، و نه زیادی محکم جایش امن بود در جیبم

و بعد همراه مامان، به مدرسه می رفتم تمام روز را جدا، نمی شدیم یک زمان مامان من در جیبم، کنار قلبی طپان

من و مامان ظهر هنگام، ناهار می خوردیم با هم سهم می شد سوپ مرغ، با قاشق عزیزم!

زمزمه می کردم من، در روز و در هر زمان “خوشحالم من از این که، اینجایی با من مامان”

وقت بازی هستم من، هربار افتان و پران می بینم جیبم را تا، زمین نیفتد مامان مدرسه من و مامان، وقتی رسد به پایان خانه و خانواده را می بینیم ما آن زمان هر روز اینطور بودن را، همیشه من دارم دوست بودن مامان در جیبم، برای من آرزوست من هستم از این آگاه، با شروع مدرسه، می گردم باز روبراه چون عشقی که هست در آغوش و بوسه مامان را . . . هر روز دارم من همراه!