داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

کلارک کوسه

توضیح مختصر

کلارک عاشق همه چیز زندگیش است، ولی شوق و ذوق خیلی زیاد او برای بقیه ماهی ها مشکلاتی ایجاد می کند. خانم اینکی دینک به او کمک می کند تا راهی برای بهتر کردن اوضاع پیدا کند. این داستان شیرین به ما یاد آور می شود که برای هر چیزی زمان و مکان مشخصی وجود دارد.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Clark the Shark

In all the wide blue seas, in all the wide blue world, the top school for fish was the Theodore Roosterfish Elementary.

And of all the fish at Theodore Roosterfish, the biggest and the strongest was Clark the Shark.

Clark loved school, and he loved his teacher, Mrs. Inkydink.

He loved to play upsy-downsy and spinna-ma-jig with his friends. Clark loved his life.

“SCHOOL IS AWESOME!” shouted Clark the Shark.

“Less shouting, more reading,” said Mrs. Inkydink.

“LUNCHTIME IS SWEEEEET!” yelled Clark the Shark.

“Munch your own lunch,” said his best friend, Joey Mackerel.

“RECESS ROCKS!” bellowed Clark the Shark.

“You are playing too rough, Clark!” cried the other kids.

Yes, Clark loved his life with all of his sharky heart. But he loved everything way too much. He was too loud. He was too wild.

He was just too much shark for the other fish to handle.

After a while, no one would play with Clark. No one ate lunch with Clark.

No one sat with him at circle time. Even his best friend, Joey Mackerel, said, “Cool your jets, Clark! You’re making me crazy!” One day, Clark asked Mrs. Inkydink, “What’s wrong with everyone?” Mrs. Inkydink patted his fin. “Clark, sometimes you play too hard, you munch too hard, and —gosh— you even help too hard.” “But life is SO exciting!” said Clark.

“There’s a time and a place for everything,” said Mrs. Inkydink. “And sometimes the rule is stay cool.” At recess, Clark tried to stay cool, but he pushed the swing with too much zing!

“Sorry,” said Clark. “I forgot.”

“Yikes!” cried Joey Mackerel.

At lunch, Clark tried to stay cool, but everything smelled so good that he munched a bunch of lunches.

“Sorry,” said Clark. “I forgot.” “We’re STARVING!” said his friends.

In class, Clark tried to stay cool, but a good book got him all shook up.

“Now, Clark!” said Mrs. Inkydink. “This isn’t the time or the place. Tell me, what’s the rule?” “Stay cool,” said Clark. “Hey, that rhymes!” he cried.

Then Clark got a big idea in his sharky head.

Maybe if I make a rhyme, I’ll remember every time! He thought.

The next day, he put his plan to work.

In class, when lessons got exciting, Clark wanted to bounce up out of his seat. Instead, he told himself: “When teacher’s talking, don’t go walking.” And what do you know? It worked!

“Attaboy, Clark!” said Mrs. Inkydink. Clark smiled. “Lessons are fun!” At lunch, everything smelled so yummy.

When Clark wanted to eat and eat and never stop, he told himself: “Only munch your own lunch.” And it worked again! “Way to go, Clark!” said his friends.

Clark grinned. “Lunch is fun.”

At playtime, Clark told himself: “Easy does it, that’s the way. “Then my friends will let me play.” And playtime was fun. Once more, Clark loved his life.

But then a shadow fell across the playground— a ginormous shadow with tentacles galore.

“It’s a new kid, and he looks scary!” cried Joey Mackerel. “Swim for your lives!” The squid squashed the slide, and it snapped off the swings.

“Oops. My bad,” said the new kid.

“Wait,” said Clark. “He just wants to play. Let’s find a way!” And he swam at the new kid with all his might.

Clark played harder than he ever had before— upsy-downsy and spinna-ma-jig.

Why, he even made up a new game: tail-whump-a-lumpus!

“Wow, that was fun,” said the new kid breathlessly, and he settled down.

“If you want to come to school, you’ve got to stay cool,” said Clark.

“That’s right, Clark,” said Mrs. Inkydink. “And thanks for taking care of our new classmate, Sid the Squid.” “Hooray for Clark the Shark!” everyone cheered.

That night Clark’s mother asked, “What did you learn at school, dear?” “There’s a time and a place for everything,” Clark said. “Sometimes you stay cool.” “But sometimes a shark’s gotta do what a shark’s gotta do.”

ترجمه‌ی درس

کلارک کوسه

در تمام در یاهای آبی پهناور، در تمام دنیای آبی پهناور، بهترین مدرسه ماهی ها مدرسه ابتدایی تئودور روسترفیش بود.

و در میان همه ماهیان مدرسه تئودور روسترفیش، بزرگترین و قویترین ماهی، کلارک کوسه بود.

کلارک عاشق مدرسه بود، و عاشق معلمش، خانم اینکی دینک بود.

او عاشق بازی بالا و پایین پریدن و پیچ و تاپ خوردن با دوستانش بود. کلارک عاشق زندگی خودش بود.

کلارک کوسه فریاد زد.”مدرسه معرکه است!”

خانم اینکی دینک گفت “فریاد کمتر، مطالعه بیشتر”

کلارک کوسه داد زد “ساعت نهار خیلی جالب است!”

بهترین دوستش، جوئی مکرل گفت “نهار خودت را بخور با اشتها “

کلارک کوسه با صدای بلند گفت “زنگ تفریح محشر است!”

بچه های دیگر گفتند “خیلی خشن بازی می کنی، کلارک!”

کلارک از ته قلب کوسه ای خودش عاشق زندگیش بود. ولی خیلی زیادی عاشق همه چیز بود. او خیلی پر سر و صدا بود. خیلی نا آرام بود.

او بیش از حد تحمل بقیه ماهی ها کوسه بود.

بعد از مدتی، کسی با کلارک بازی نمی کرد. هیچ کس با کلارک نهار نمی خورد.

هیچکس در ساعت گفتگو کنار او نمی نشست. حتی بهترین دوستش، جوئی مکرل به او گفت “کمی آرام باش کلارک! اینطوری من را دیوانه می کنی!”

یک روز ، کلارک از خانم اینکی دینک پرسی. “بقیه چه مشکلی دارند؟”

خانم اینکی دینک به آرامی روی باله اش زد. ”کلارک، تو بعضی وقت ها خیلی خشن بازی می کنی، خیلی خشن غذا می خوری و -خدایا- حتی خیلی خشن کمک می کنی.”

کلارک گفت “ولی زندگی خیلی هیجان انگیز است!”

خانم اینکی دینک گفت “برای هر چیزی زمان و مکان خاصی هست” و بعضی وقت ها این هست قانونمان که آرام بمان.”

در زنگ تفریح، کلارک سعی کرد که آرام بماند، ولی تاب را با شدت زیادی هل داد. کلارک گفت “متاسفم” “فراموش کردم.”

جوئی مکرل گفت “وای!”

کلارک در وقت نهار سعی کرد که آرام بماند ولی همه چیزها آنقدر بوی خوبی می دادند که کلارک مقدار خیلی زیادی از نهار را یکباره با اشتها خورد.

کلارک گفت “متاسفم” “فراموش کردم.” دوستانش گفتند “ما گرسنه ایم!”

در کلاس، کلارک سعی کرد که آرام باقی بماند، ولی یک کتاب کلی ذوق زده اش کرد.

خانم اینکی دینک گفت “ الان زمان و مکان مناسبی نیست. به من بگو که چیست قانونمان”

کلارک گفت “آرام بمان”. “هی، مثل شعر شد!”

بعد فکر بزرگی به گله کوسه ای او زد.

او با خودش فکر کرد که اگر یک شعر بسازم، همیشه به یادم می ماند!

روز بعد، نقشه اش را اجرا کرد.

در کلاس درس ، وقتی که درس ها هیجان انگیز شدند، کلارک دوست داشت که از روی صندلی خودش بپرد. اما بجایش به خودش گفت: “وقتی معلم ها می کنند صحبت، نکن حرکت.”

و باورکردنی نیست. کارش جواب داد!

خانم اینکی دینک گفت “آفرین کلارک!” کلارک خندید. “درس ها خیلی جالب هستند!”

موقع نهار، همه چیز بوی مطبوعی داشت.

وقتی که کلارک می خواست غذا بخورد و بخورد و هیچوقت دیگر از خوردن دست بر ندارد به خودش گفت: “تنها، نهار خودت را بخور با اشتها.”

و باز هم جواب داد! دوستانش گفتند “آفرین، کلارک!”

م

کلارک با لبخند گفت: “نهار خیلی جالب است.”

در زنگ بازی، کلارک به خودش گفت:”این است قانونمان ، آرام بمان.” “بعد دوستانم راهم می دهند در بازیشان.”

ساعت بازی خیلی جالب است. کلارک یک بار دیگر عاشق زندگی خودش شد.

ولی بعد، سایه ای روی زمین بازی افتاد— سایه ای غول پیکر با شاخک های فراوان.

جوئی مکرل فریاد زد “او یک دانش آموز جدید است و خیلی هم ترسناک است!” “برای نجات جان خودتان شنا کنید.”

ماهی مرکب سرسره را له کرد و تاب را کند.

دانش آموز جدید گفت “وای. تقصیر من بود.”

کلارک گفت “صبر کنید” “او فقط می خواهد بازی کند.” “بیایید راهی پیدا کنیم!” او با تمام قدرتش به سمت دانش آموز جدید شنا کرد.

کلارک از همیشه خشن تر بازی کرد - بازی بالا پایین پریدن و پیچ و تاب خوردن.

وای، حتی یک بازی جدید اختراع کرد: ضربه زدن با دم

دانش آموز جدید نفس نفس زنان گفت “وای، خیلی جالب بود” و آرام گرفت.

کلارک گفت “اگر می خواهی بیایی به مدرسه، باید بمانی آرام و آهسته”

خانم اینکی دینک گفت “درست است ، کلارک” “و برای اینکه حواست به همکلاسی جدیدمان، سید ماهی مرکب بود هم متشکرم.”

همه فریاد زدند “هورا کلارک کوسه!”

آن شب مادر کلارک پرسید “عزیزم در مدرسه چه چیزی یاد گرفتی؟”

کلارک گفت “هر چیزی زمان و مکان خودش را دارد” بعضی وقت ها باید آرام بمانی.” “ولی بعضی وقت ها یک کوسه باید کاری را انجام دهد که یک کوسه باید انجام دهد.”