داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

هیولای عشق و آخرین شکلات

توضیح مختصر

هیولای عشق از تعطیلات برگشته و یه جعبه شکلات جلو در خونش دیده. اول می خواد شکلات ها رو با دوستاش تقسیم کنه ولی بعد تصمیم می گیره همش رو خودش بخوره. نهایتاً، نمی تونه همه رو خودش بخوره و میره تا دوستاش رو پیدا کنه و با اونها تقسیم کنه. ولی متوجه میشه که دوستاش اون شکلات رو براش نگه داشته بودن.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Love monster and the last chocolate

this monster (hello love Monster) … was just getting back from his vacation. And although it was a little bit exciting to be home, he was sad to leave his adventure behind him.

But wait! What was this? A box of chocolates? Just sitting there? Waiting to be found?

Love Monster couldn’t believe it! You see … everybody knows that monsters seriously love chocolate. specially this monster.

his mouth started to water just thinking about what might be inside … perhaps there’d be a peanut butter crunch! Or even an extra fizz Banger sherbet! Or maybe … just maybe … a double chocolate strawberry swirl. love monster’s absolutely favorite!

But then he had a thought that he just couldn’t unthink. hmmmm. he should probably share the chocolates with his friends. but … what if there weren’t enough?

Or … what if someone took the one he wanted the most! Or, worst of all …

what if the only one left for him was the coffee one?! eeeewww. everybody knows monster hate the coffee one. especially this monster. yuk!

well, I’m sorry to tell you that after thinking all of these thoughts, love Monster decided it would be safer and kinder and better for everyone if he kept the chocolates … just for himself.

so he went into his house, and so did the box of chocolates. without a whisper of a word to anyone.

love Monster couldn’t wait! Oh, how his mouth watered. But just as he went to lift the lid, he had a sort of queasy squeezy feeling in his heart. it was the feeling a monster gets when he knows he’s about to do something he shouldn’t … and before you could say, “pass me the truffles surprise,” he burst out of his house… and ran as fast as his toes would carry him … to find his friends.

and when he did … in a very out of breath and a bit shouty voice, he said, “I got back from my vacation and I found some chocolate and I was going to keep them all to myself but then I realized I wanted to share them with you and I don’t even want a single one … well, maybe one.” and do you know what his friends said? “Silly monster! Just open the box!”

to love monster, we missed you so much, we saved you our last chocolate (your favorite) because you are our favorite Monster.

you see, sometimes, it’s when you stop to think of others … that you start to find out just how much they think of you.

ترجمه‌ی درس

هیولای عشق و آخرین شکلات

این هیولا (سلام، هیولای عشق) … تازه از تعطیلات برگشته بود. و البته برگشتن به خونه کمی هیجان داشت. از اینکه ماجراجوییش رو پشت سر گذاشته بود، ناراحت بود.

ولی صبر کن! این چی بود؟! یه جعبه شکلات؟ نشسته اونجا؟ منتظر اینِ که پیدا بشه؟

هیولای عشق نمی تونست باور کنه. می دونی … همه می دونن هیولاها، جداً شکلات دوست دارن. به خصوص، این هیولا.

دهنش از فکر اینکه اون تو چی می تونه باشه، آب افتاد … شاید توش تُردَک های کره ی بادام زمینی باشه … یا حتی یه شیرینیِ اکسترا فیز … یا شاید … فقط شاید … شکلات دوبل توت فرنگی باشه. مورد علاقه ترین شکلات هیولای عشق!

ولی بعد یه فکری به ذهنش رسید که نمی تونست بهش فکر نکنه. همممممم. احتمالاً باید شکلات رو با دوستاش تقسیم می کرد، ولی … اگه به اندازه ی کافی نباشه، چی؟ یا … اگه یه نفر اونی رو که اون بیشتر از همه می خواد رو برداره؟ یا بدتر از همه …

اگه اونی که براش باقی مونده، با طعم قهوه باشه؟ اُاُاُف!!! همه می دونن هیولاها از شکلات با طعم قهوه بدشون میاد. مخصوصاً این هیولا. اَه اَه.

خوب، متاسفم که بهتون بگم بعد از اینکه به همه ی این چیزا فکر کرد، هیولای عشق فکر کرد که برای همه امن تر و مهربانانه تر و بهتر خواهد بود که شکلات رو نگه داره … فقط برای خودش.

پس رفت توی خونش. همینطور جعبه شکلات هم … بدون اینکه کلمه ای به کسی گفته بشه.

هیولای عشق نمی تونست صبر کنه! آه، که چقدر دهنش آب افتاده بود. ولی همین که خواست درش رو باز کنه، یه حالت دلشوره تو دلش احساس کرد. این یه احساسی بود که یه هیولا وقتی کاری رو که نباید انجام بده، می کنه احساس می کنه …

و قبل از اینکه بتونی بگی، “سورپرایز ترافلی رو بده بهم،” اون از خونه شلیک شد بیرون … و با سرعتی که پاهاش می تونست ببرتش دوید …برای پیدا کردنِ دوستاش.

و وقتی پیداشون کرد؛ با یه صدایی که نفش در نمیومد و داد می کشید گفت: از تعطیلات برگشتم و چند تا شکلات پیدا کردم و می خواستم همش رو برای خودم نگه دارم، ولی بعد متوجه شدم که می خوام با شما تقسیم شون کنم و حتی یه دونه اش رو هم برای خودم نمی خوام، خوب … شاید فقط یکی.

و می دونی دوستاش بهش چی گفتن؟ “هیولای احمق، فقط جعبه رو باز کن!”

برای هیولای عشق! ما خیلی دلمون برات تنگ شده بود، آخرین شکلاتمون رو برات نگه داشتیم (مورد علاقه ات) برای اینکه تو مورد علاقه ترین هیولای مایی.

می بینی، بعضی وقت ها، وقتی تو فکر کردن درباره ی دیگران رو متوقف می کنی … متوجه می شی که اونها چقدر به فکر تو هستن.