داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

بهترین مادر

توضیح مختصر

مکسین دنبال یه مادر جدید میگرده... و متوجه میشه که بهترین مادر همون مادریه که کل این مدت همراهش بوده.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Best Mother

Maxine hated to get up in the morning. She didn’t like to wash her face or brush her teeth or comb her hair. Maxine was sure a new mother would solve her problems.

At breakfast, Maxine’s mother asked, “what are you going to do today, Maxine?” Maxine munched her toast. “I’m going to get a new mother,” she announced. “Sounds like a good idea,” said her old mother. “I’m going to look in the park,” Maxine said. “And in the toy store. And at the zoo.” “You better take your Sun hat. It will be hot and bright today,” said her old mother. “That is just the sort of thing I do not want the new mother to say,” said Maxine. But Maxine didn’t know how to get to the park or the toy store or the zoo. “Will you take me?” Maxine asked. “I’d be happy to,” said her old mother.

Maxine and her old mother arrived as a park. “If you were my mother will you make me pick up all my toys?” Maxine asked. “You bet I would!” Maxine thought, not that mother. “If you were my mother would you let me bang a drum anytime I want to?” Maxine asked. “No banging drums, no tooting horns, no Miss Noisy, thank you very much.” Maxine thought, Uh-oh, not that mother.

“If you were my mother, would you let me wear my slippers in the snow?” Maxine asked. “Ha,ha,ha. No” Maxine thought, Definitely not that mother.

Maxine and her old mother arrived at the toy store. “If you were my mother, would you buy me this racket?” Maxine asked. “That rocket is too expensive.” Maxine thought, Well, not that mother either. “If you were my mother, would you buy me this mask?” Maxine asked. “Sorry. I do not approve of scary masks.” Maxine thought, for sure not that mother. “If you were my mother, would you…” “Don’t touch that. You’ll break it.” Maxine thought, Whoa, no way.

Maxine and her old mother arrived at the zoo. Maxine watched the animal mothers. The monkey mother picked nits out of her monkey baby’s hair. Maxine touched her hair. The elephant mother sprayed her elephant baby with water. Maxine put on her sun hat. The giraffe mother licked the sore on her giraffe baby’s neck. Maxine looked at the bandage on her knee.

Maxine looked around for her old mother, the one who invented the toss-your- toys-in-the-box game. The mother who banged a drum in her marching band, and built a moonlight snowman with her while wearing their pajamas and slippers and parkas. The mother who bought her a telescope because she promised to be careful with it, and played hide-and-seek with her while wearing monster masks.

Maxine found her old mother waiting with a balloon and a bag of hot peanuts and she knew at that very moment that her old mother was the best new mother she could ever have. “Hello,” said Maxine’s mother. “If you were my daughter, would you want this balloon?” “I am your daughter,” said Maxine. “If you were my daughter, would you like these peanuts? “I am your daughter, mama!” “If you were my daughter, would you want another mother?” “Oh, mama, don’t be so silly,” Maxine said. “Oh, Maxine. I’m so glad.” “Mama?” “Yes, Maxine?” “Will it be hot and sunny tomorrow?” “I don’t know. Why do you ask?” “If it is, I think we should wear our Sun hats.”

ترجمه‌ی درس

بهترین مادر

مکسین از اینکه صبح ها بیدار بشه متنفر بود. دوست نداشت صورتش رو بشوره یا مسواک بزنه یا موهاش رو شونه کنه. مطمئن بود که یه مادر جدید مشکلاتش رو حل میکنه.

سر صبحونه، مادر مکسین پرسید: امروز میخوای چیکار کنی، مکسین؟ مکسین لقمه اش رو با ملچ و ملوچ خورد و اعلام کرد: میخوام یه مادر جدید پیدا کنم. مادر سابقش گفت: فکر خوبی به نظر میاد. مکسین گفت: میخوام توی پارک رو بگردم. و توی اسباب بازی فروشی و توی باغ وحش رو. مادر سابقش گفت: بهتره کلاه آفتابیت رو ببری. امروز هوا گرم و آفتابیه. مکسین گفت: این درست از همون چیزاییه که نمیخوام مادر جدیدم بگه. اما مکسین بلد نبود چطوری بره پارک یا اسباب بازی فروشی یا باغ وحش. مکسین پرسید: تو من رو میبری؟ مادر سابقش گفت: خوشحال میشم.

مکسین و مادر سابقش رسیدن پارک. مکسین پرسید: اگه تو مادر من بودی وادارم میکردی تمام اسباب بازی هام رو جمع کنم؟ معلومه وادارت می کردم. مکسین با خودش فکر کرد: این مادر رو نمیخوام. مکسین پرسید: اگه تو مادر من بودی میذاشتی هر موقع که میخوام طبل بزنم؟ طبل زدن و شیپور زدن و سر و صدا کردن نداریم، خیلی ممنون. مکسین با خودش فکر کرد: اوه اوه، این مادر رو نمیخوام. مکسین پرسید: اگه تو مادر من بودی، میذاشتی با دمپایی برم توی برف؟ ها ها ها، نه. مکسین با خودش فکر کرد: این مادر رو که قطعاً نمیخوام.

مکسین و مادر سابقش رسیدن اسباب بازی فروشی. مکسین پرسید: اگه تو مادر من بودی این موشک رو برام میخریدی؟ این موشک خیلی گرونه. مکسین با خودش فکر کرد: خب، این مادر رو هم نمیخوام. مکسین پرسید: اگه تو مادر من بودی این نقاب رو برام میخریدی؟ متأسفم. من از نقاب های ترسناک خوشم نمیاد. مکسین فکر با خودش کرد: این مادر رو که اصلاً نمیخوام. مکسین پرسید: اگه تو مادر من بودی، این… به اون دست نزن. الآن میفته میشکنه. مکسین با خودش فکر کرد: واای، این یکی که عمراً.

مکسین و مادر سابقش رسیدن باغ وحش. مکسین مادر حیوونها رو تماشا کرد. مادر میمونه از توی سر بچه اش شپش بیرون می کشید. مکسین دستی به موهاش کشید. مادر فیله با خرطومش روی بچه اش آب می ریخت. مکسین کلاه آفتابیش رو سرش گذاشت. مادر زرافه زخم روی گردن بچه اش رو می لیسید. مکسین نگاهی به چسب زخم روی زانوش انداخت.

مکسین اطراف رو دنبال مادر سابقش گشت، همونی که بازی «اسباب بازی هات رو بنداز تو جعبه» رو اختراع کرده بود. مادری که توی گروه ارکسترش طبل زده بود، و در حالیکه جفتشون پیژامه و دمپایی و کاپشن کلاهدار سرشون بود باهاش زیر نور ماه آدم برفی درست کرده بود. مادری که براش تلسکوپ خریده بود چون مکسین قول داده بود ازش مواظبت کنه، و در حالیکه نقاب ترسناک به صورتشون زده بودن باهاش قایم باشک بازی کرده بود.

مکسین مادر سابقش رو پیدا کرد که با یه بادکنک و یه پاکت بادوم زمینی داغ منتظر بود و همون لحظه فهمید که مادر سابقش بهترین مادر جدیدیه که میتونه تو عمرش پیدا کنه. مادر مکسین گفت: سلام، اگه تو دختر من بودی، این بادکنک رو میخواستی؟ مکسین گفت: من دخترت هستم. اگه تو دختر من بودی، این بادوم زمینی ها رو میخواستی؟ من دخترت هستم، مامان! اگه تو دختر من بودی، یه مادر دیگه میخواستی؟ مکسین گفت: وای مامان، دیگه این حرفا رو نزن. مادرش گفت: وای، مکسین، خیلی خوشحالم. مکسین گفت: مامان؟ بله، مکسین؟ فردا هوا گرم و آفتابیه؟ نمیدونم. برای چی میپرسی؟ اگه باشه، باید کلاه های آفتابیمون رو سرمون بذاریم.