داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

طبل بودن

توضیح مختصر

داستان مردم آفریقاییه. اینکه چطور مورد ظلم واقع شدن. چطور از زمین هاشون جدا شدن. چطور برده شدن و چطور طبل هاشون رو ازشون گرفتن. طبلی که راه اونها برای تقلید صدای تپش قلب زمین بود. بنابراین اونها هم، پاهاشون، دست هاشون، شجاعت شون، ذهنشون، دانش و هر چیز دیگه شون رو تبدیل به طبل کردند. اونها زنده و آزاد بودن. و برای همیشه هم آزاد می مونن.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

To be a drum

During a morning mist, the fog swirled up around Mat, Martha, and their daddy. And when they sat cross-legged, they couldn’t be seen from afar. But they were there. Then Daddy Wes told them a story in his soft voice, the voice that could tap, tap, tap Mat and Martha gently on their hearts.

Daddy Wes began. “Long before time, before hours and minutes and seconds, on the continent of Africa, the rhythm of the earth beat for the first people. The earth filled the air with spirit. The spirit rose on the wind and flew into our bodies. And our own hearts beat for the first time. We were alive! The beat moved through our bodies and pushed out from our fingers. That is how our drum was born.”

“With the drum we spoke to the animals and to the people. The earth’s heart beat out the rhythm of all there is. We listened, and sounded the rhythms back for her to hear.”

“Then men from another continent came. men who would not listen to the rhythm of the earth. They shackled us, the people of the earth’s color, and flung us into the bellies of ships, bringing us enslaved across the oceans and the seas. They tore us apart from one another and did not allow us to speak our own languages. We were a lost people. We were no longer free. We thought we were no more. Then they took the drums away. But cruelty cannot stop the earth’s heart from beating. The earth’s spirit moved through us still and pushed, not only out our fingers, but out our entire bodies. And we became the drums. Living drums, beating for the whole world to hear and see.”

“We were alive! We would be free. So when we worked in the fields, we made our feet drums. When we sang songs under starlit skies, we made our mouths drums. When we talked to each other, we made our speech drums. When we stitched our quilts, we made our hands drums. When we fought in wars, we made our courage drums. When we invented things, we made our minds drums. When we fought for our freedom and for our civil rights, we made our communities drums. When we created music, paintings, sculpture, dances, and dramas, we made our art drums. When we wrote down our wisdom, we made our stories drums. When we recorded our memories, we made our history drums. When we became farmers, scientists, teachers, leaders, entrepreneurs, and tradespeople, we made our dreams drums. We were the earth’s people. We were the living drums. We would always be free.”

Daddy Wes leaned over and whispered, “Listen, do you hear?” He stretched out on the earth, his arms spread like a bird’s wings. Mat and Martha lay down close beside and put their ears to the ground, too. They waited for the magic to be theirs. Waited for the hearing of the earth’s heartbeat. Waited to become.

“I hear it, Daddy Wes,” said Martha. “I don’t hear anything,” said Mat. “You got to let go, son,” Daddy Wes said. “Be quiet and still. You’ll grow to be strong if you learn to be still.” Mat let out a deep sigh. His body relaxed like when he floated on the pond. At last he heard the earth’s heartbeat. “I hear it, Daddy Wes, I hear it too!” he shouted. Daddy Wes smiled. “And what does the earth say?” Mat and Martha and Daddy Wes all drummed the earth’s heartbeat together, bum-bum, bum-bum, bum-bum.

“Now the both of you,” Daddy Wes said, “will always know how to beat out your own rhythm on the earth. Then Daddy Wes, Mat, and Martha took each other’s hands and strolled from the field with the heartbeat of the earth sounding their way. You, too, can be free. Become a drum.

ترجمه‌ی درس

طبل بودن

در دل مه صبحگاهی، مه در اطراف مت، مارتا و پدرشون می چرخید. و در حالیکه چهار زانو نشسته بودن، از دور دورها دیده نمی شدن. ولی اونجا بودن. بعد، پدر وِس با صدای صافش یه داستان براشون تعریف کرد؛ صدایی که روی قلب مت و مارتا به آرومی تپ تپ تپ میزد.

پدر وس شروع کرد. “زمان های خیلی دور، قبل از ساعت ها، دقیقه ها و ثانیه ها، در قاره ی آفریقا، ریتمِ زمین برای انسان های اولیه زد. زمین، هوا رو پر از روح کرد. روح همراهِ باد بلند شد و به درون بدن های ما پرواز کرد. و قلب های ما برای اولین بار تپید. ما زنده بودیم! تپش از میان بدن هامون رد شد و از انگشت هامون خارج شد. اینطور بود که طبل های ما به وجود اومدن.”

“با طبل ها، ما با حیوان ها و با مردم صحبت کردیم. قلب زمین، همه ی ریتمی رو که اون تو بود، به بیرون تپید. ما گوش دادیم، و ریتم رو دوباره براش نواختیم تا گوش بده.”

“بعد، مردمی از یه قاره ی دیگه اومدن. مردمی که به ریتم زمین گوش نمی دادن. اونها به ما، مردمی به رنگ زمین، پابند زدن. ما رو به روی شکم کشتی ها پرت کردن، و ما رو به صورت برده به این طرف دریاها و اقیانوس ها آوردن. اونها ما رو از هم جدا کردن و اجازه ندادن به زبون خودمون حرف بزنیم. ما مردمی از دست رفته بودیم. ما دیگه آزاد نبودیم. ما فکر می کردیم که دیگه وجود نداریم. بعد، اونها طبل ها رو گرفتن. ولی ظلم نتوست قلب زمین رو از تپیدن باز بداره. روح زمین هنوز هم در ما جاری بود و فشار میاورد، نه فقط به انگشت هامون، بلکه به کل بدنمون. و ما به طبل تبدیل شدیم. طبل های زنده که برای کل دنیا میزد تا شنیده و دیده بشه.”

“ما زنده بودیم. میشد که آزاد باشیم. پس، وقتی که تو مزارع کار می کردیم، پاهامون رو طبل کردیم. وقتی زیر آسمون پر ستاره آواز می خوندیم، دهن هامون رو طبل کردیم. وقتی با هم صحبت می کردیم، حرف-هامون رو طبل کردیم. وقتی لحاف هامون رو می دوختیم، دست هامون رو طبل کردیم. وقتی توی جنگ ها می جنگیدیم، شجاعتمون رو طبل کردیم. وقتی چیزهایی رو اختراع می کردیم، ذهنمون رو طبل کردیم. وقتی برای آزادی و حقوق اجتماعی مون جنگیدیم، اجتماع مون رو طبل کردیم. وقتی موسیقی، نقاشی، مجسمه سازی، رقص و نمایش نامه به وجود آوردیم، هنرمون رو طبل کردیم. وقتی دانش مون رو می-نوشتیم، داستان هامون رو طبل کردیم. وقتی خاطرات مون رو جمع کردیم، تاریخ مون رو طبل کردیم. وقتی کشاورز، دانشمند، معلم، کارآفرین، و بازرگان شدیم، آرزوهامون رو طبل کردیم. ما مردمان زمین بودیم. ما طبل های زنده بودیم. ما همیشه باید آزاد بمونیم.”

پدر وِس به جلو خم شد و زمزمه کرد: “گوش کنید! می شنوید؟” اون روی زمین دراز کشید و دست هاش رو مثل بال های یه پرنده باز کرد. مت و مارتا هم کنارش دراز کشیدن و گوش هاشون رو به زمین چسبوندن. اونها منتظر جادو موندن تا مال اونها بشه. منتظر اینکه صدای تپش قلب زمین رو بشنون. منتظر اینکه طبل بشن.

مارتا گفت: “پدر وِس، شنیدمش!” مت گفت: “من چیزی نشنیدم.” پدر وس گفت: “پسرم، تو باید بی-خیالش بشی. ساکت و آروم باش. اگه یاد بگیری که آروم باشی، قوی بزرگ میشی.” مت یه آه عمیق کشید. بدنش مثل وقتی که توی برکه روی آب شناوره، آروم شد. در نهایت، صدای تپش قلب زمین رو شنید. اون داد کشید: “ شنیدمش، پدر وس! من هم شنیدمش!” پدر وس لبخند زد. “و زمین چی میگه؟” مت، مارتا و پدر وِس همگی با هم صدای تپش قلب زمین رو زدن. بام بام، بام بام، بام بام.

پدر وس گفت: “حالا هر دوی شما، می دونید که چطور ریتم خودتون رو، روی زمین بزنید.” بعد، پدر وس، مت و مارتا دست هم رو گرفتن و در حالیکه صدای تپش قلب زمین در راهشون میزد، قدم زنان از مزرعه رفتن. تو هم می تونی، آزاد باشی. به یه طبل تبدیل بشی.