داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

مشکلِ بوقلمون

توضیح مختصر

روز شکرگزاریه و خانواده­ ی جیکِ کشاورز، می­خوان برای وعده ­ی غذاشون، بوقلمون بخورن. ولی بوقلمون یه ایده­ای داره. اون خودش رو به اسب، گاو، خوک، گوسفند و خروس تغییر قیافه میده تا جیک کشاورز نتونه بشناستش. ولی هر بار نقشه­ اش شکست می­خوره. آخر سر، ایده ­ی بهتری به ذهنش می­رسه. پیکِ پیتزا میشه و برای خانواده پیتزا می­بره. اونها هم پیتزا رو می­خورن و بوقلمون نجات پیدا میکنه.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Turkey trouble

Turkey was in trouble. Bad trouble. The kind of trouble where it’s almost thanksgiving… and you are the main course. But Turkey had an idea… What if he didn’t look like a Turkey? What if he looked like a horse? Surely farmer Jake wouldn’t eat a horse for thanksgiving. His costume wasn’t bad. In fact, Turkey looked just like a horse… almost.

“Mooooo….,” said cow. “stop horsing around, Turkey.” “how’d you know it was me?” moaned Turkey. “too short,” said cow. “gobble, gobble,” grumbled Turkey. But looking at cow gave Turkey a new idea. Surely farmer Jake wouldn’t eat a cow for thanksgiving.

His costume wasn’t bad. In fact, Turkey looked just like a cow… almost.

“oink … oink… oink …,” snored pig. “holy cow! Is that you, Turkey?” “ “how’d you know it was me?” groaned Turkey. “too skinny,” said pig. “gobble, gobble,” grumbled Turkey.

But looking at pig gave Turkey a new idea. Surely farmer Jake wouldn’t eat a pig for thanksgiving.

His costume wasn’t bad. In fact, Turkey looked just like a pig… almost.

“Baaaa… baaaa…,” bleated sheep. “quit being a ham, Turkey.” “how’d you know it was me?” wailed Turkey. “too clean,” said sheep. “gobble, gobble,” grumbled Turkey. But looking at sheep gave Turkey a new idea. Surely farmer Jake wouldn’t eat a sheep for thanksgiving.

His costume wasn’t bad. In fact, Turkey looked just like a sheep… almost.

“cock-a-doodle-doo!” crowed rooster. “baaad idea, Turkey.” “how’d you know it was me?” howled Turkey. “too brown,” squawked rooster. “gobble, gobble,” grumbled Turkey. But looking at rooster gave Turkey a new idea. In fact, it was his best idea yet. He already looked a lot like rooster. This costume would be easy! Surely farmer Jake wouldn’t eat a rooster for thanksgiving….

… or would eat? Rooster might be his net choice, Turkey worried, since roosters and Turkeys look so much alike. Oh, gobble, gobble!

Farmer Jake came into the barn. “Turkey, Turkey, Turkey? Come out, come out, wherever you are.”

“where’s the Turkey?” asked farmer Jake’s wife. “I don’t know,” he said. “I looked everywhere!” “oh, dear. What will we do without a Turkey for thanksgiving?” “well… we could always eat the rooster, I guess.”

Oh, no, not rooster! Thought Turkey. He looked around desperately for one more idea. Then, he found it…

His costume wasn’t bad… in fact, it was Turkey’s best yet! Ding-dong… “happy thanksgiving!” “did you order a pizza?” asked farmer Jake’s wife. “nope,” he said. “but it’s a good idea.”

So they all sat down and gobbled up the pizza. And it was Turkey’s best thanksgiving ever!

ترجمه‌ی درس

مشکلِ بوقلمون

بوقلمون تو دردسر افتاده بود. یه دردسر بزرگ. یه جور دردسری که تقریباً، اسمش شکرگزاریه …. و تو غذای اصلی هستی. ولی بوقلمون یه فکری داشت…

اگه شبیه بوقلمون به نظر نمی­رسید، چی؟ اگه مثل یه اسب دیده می­شد، چی؟ البته که قرار نیست، جِیکِ کشاورز برای روز شکرگزاری اسب بخوره. لباسش بد نبود. در واقع، بوقلمون دقیقاً شبیه اسب شده بود … میشه گفت، تقریباً.

گاو گفت: “ماااااااا… کمتر ادای اسب رو دربیار، بوقلمون.” بوقلمون نالید که: “از کجا فهمیدی منم؟” گاو گفت: “قدت خیلی کوتاهه.” بوقلمون غُر زد: “قُد قُد قُد.” ولی وقتی بوقلمون به گاو نگاه کرد، یه فکر جدید به ذهنش رسید. البته که قرار نبود، جِیکِ کشاورز برای روز شکرگزاری گاو بخوره.

لباسش بد نبود. در واقع، بوقلمون دقیقاً شبیه گاو شده بود … میشه گفت، تقریباً.

خوک خرناس کشون گفت: “خِر… خِر… خِر. خدای من! بوقلمون تویی؟” بوقلمون زار زد که: “از کجا فهمیدی منم.؟” خوک گفت: “زیادی لاغری.” بوقلمون غُر زد: “قُد قُد قُد.” ولی یه نگاه به خوک باعث شد، بوقلمون یه فکر جدید به ذهنش برسه. البته که قرار نبود، جِیکِ کشاورز برای روز شکرگزاری خوک بخوره.

لباسش بد نبود. در واقع، بوقلمون دقیقاً شبیه خوک شده بود … میشه گفت، تقریباً.

گوسفند گفت: “بع … بع…. بسه دیگه، کم ادایِ ژامبونِ خوک رو دربیار.” بوقلمون با ناراحتی گفت: “از کجا فهمیدی منم؟” گوسفند گفت: “خیلی تمیزی.” بوقلمون غُر زد: “قُد قُد قُد.” ولی یه نگاه به گوسفند باعث شد، بوقلمون یه فکر جدید به ذهنش برسه. البته که قرار نبود، جِیکِ کشاورز برای روز شکرگزاری گوسفند بخوره.

لباسش بد نبود. در واقع، بوقلمون دقیقاً شبیه گوسفند شده بود … میشه گفت، تقریباً.

خروس داد زد: “قوقولی قوقووو! بوقلمون، اصلاً ایده­ی جالبی نیست،.” بوقلمون با ناله و زاری گفت: “از کجا فهمیدی منم؟” خروس قُد قُد کنان گفت: “رنگت، خیلی قهوه­ایه.” بوقلمون غُر زد: “قُد قُد قُد.” ولی یه نگاه به خروس باعث شد، بوقلمون یه فکر جدید به ذهنش برسه. در واقع، تا به حال، این بهترین ایده­اش بود. همین طوریش هم خیلی شبیه خروس بود. شبیه اون شدن، آسون می­شه! البته که قرار نیست، جِیکِ کشاورز برای روز شکرگزاری خروس بخوره…

…. یا می­خوره؟ خروس انتخاب بعدیش میشه، بوقلمون نگران شد، برای اینکه خروس­ها و بوقلمون­ها خیلی شبیه همن. وای، قُد قُد!

جِیکِ کشاورز اومد توی آغل. “بوقلمون، بوقلمون، بوقلمون؟ بیا بیرون، بیا بیرون، هر کجا که هستی.”

زنِ جیکِ کشاورز پرسید: “بوقلمون کو پس؟” اون گفت: “نمی­دونم، همه جا رو گشتم!” “ولی عزیزم، بدون بوقلمون تو روز شکرگزاری چیکار کنیم، پس؟” “خوب … فکر کنم بتونیم خروس بخوریم.”

بوقلمون با خودش فکر کرد، وای نه، خروس نه! اون با ناامیدی، برای پیدا کردنِ یه راه حلِ دیگه به اطرافش نگاه کرد. بعد، پیداش کرد…

لباسش بد نبود… درواقع، تا به حالا بهترین لباس بوقلمون بود! دینگ- دانگ… “روز شکرگزاری مبارک!” زنِ جیک کشاورز پرسید: “پیتزا سفارش داده بودی؟” اون گفت: “نه، ولی فکر خوبیه.”

پس همشون نشستن و پیتزا رو خوردن. و اون روز بهترین روز شکرگزاریِ بوقلمون بود!