داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

درخت بخشنده

توضیح مختصر

پسر کوچولوی قصه ی ما بزرگ میشه و پیر میشه اما درخت بخشنده تا آخرین لحظه محبت و سخاوتش رو از اون دریغ نمیکنه.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Giving Tree

Once there was a tree…And she loved a little boy. And every day the boy would come and he would gather her leaves and made them into crowns and played king of the forest. He would climb up her trunk and swing from her branches and eat apples. And they would play hide-and-go-seek. And when he was tired, he would sleep in her shade. And the boy loved the tree…Very much… And the tree was happy.

But time went by, and the boy grew older. And the tree was often alone. Then one day the boy came to the tree and the tree said: “Come, Boy, come and climb up my trunk and swing from my branches and eat apples and play in my shade and be “happy”.

“I’m too big to climb and play”, said the boy. “I want to buy things and have fun. I want some money.” ”I’m sorry,” said the tree. “But I have no money. I only have leaves and apples. Take my apples, boy, and sell them in city. Then you will have money and you will be happy”. And so the boy climbed up the tree and gathered her apples and carried them away. And the tree was happy… But the boy stayed away for a long time… and the tree was sad. And then one day the boy came back and the tree shook with joy, and she said: ”Come, boy climb up my trunk and swing from my branches and be “happy”. “I am too busy to climb trees,” said the boy. “I want a house to keep me warm,” he said. ”I want a wife and I want children, and so I need a house. Can you give me a house?” “I have no house,” said the tree. “The forest is my house. But you may cut off my branches and build a house. Then you will be happy”. And so the boy cut off her branches and carried them away to build his house. And the tree was happy.

But the boy stayed away for a long time…and when he came back, the tree was so happy she could hardly speak. “Come, boy”, she whispered, “Come and play” “I am too old and too sad to play,” said the boy. “I just want a boat that’ll take me far away from here. Can you give me a boat?” “Cut down my trunk and make a boat,” said the tree. “Then you can sail away… and be happy.” And so the boy cut down her trunk and made a boat and sailed away. And the tree was happy…But not really.

And after a very long time the boy came back again. “I am sorry, boy,” said the tree. “But I have nothing left to give you. My apples are gone.” “My teeth are too weak for apples,” said the boy. “My branches are gone,” said the tree. “You cannot swing on them” ”I’m too old to swing,” said the boy. “My trunk is gone,” said the tree. “You cannot climb” “I am too tired to climb,” said the boy.

“I’m sorry,” sighed the tree. “I wish I could give you something… but I have nothing left. I am just an old stump. I am sorry.” ”I don’t need very much now,” said the boy. “Just a quiet place to sit and rest. I am very tired.” “Well” said the tree, straightening herself up as much as she could, “well, an old stump is good for sitting and resting. Come, Boy, sit down. Sit and rest.” And the boy did. And the tree was happy…

ترجمه‌ی درس

درخت بخشنده

روزی روزگاری یه درختی بود… که یه پسر کوچولو رو خیلی دوست داشت. هر روز پسر کوچولو میومد و برگ های درخت رو جمع می کرد و باهاشون تاج درست می کرد و خودش رو شاه جنگل تصور می کرد. پسر کوچولو از تنه ی درخت بالا می رفت و از شاخه های درخت تاب می خورد و سیب می خورد. و با هم قایم باشک بازی می کردن. و وقتی هم که خسته بود، زیر سایه ی درخت می خوابید. و پسر درخت رو دوست داشت… خیلی زیاد… و درخت خوشحال بود.

اما زمان گذشت، و پسر کوچولو بزرگتر شد. اونموقع درخت اغلب اوقات تنها بود. بعد یه روز پسر اومد پیش درخت و درخت گفت: بیا، پسر، بیا از تنه ام بالا برو و از شاخه هام تاب بخور و سیب بخور و توی سایه ام بازی کن و خوشحال باش.

پسر گفت: من بزرگتر از اونی ام که از درخت بالا برم و بازی کنم. میخوام یه چیزایی بخرم و باهاشون سرگرم بشم. پول نیاز دارم. درخت گفت: متأسفم، اما من پولی ندارم. من فقط برگ و سیب دارم. سیب هام رو بردار، پسر و اونها رو توی شهر بفروش. اونوقت پول درمیاری و خوشحال میشی. بنابراین پسر از درخت بالا رفت و سیب هاش رو جمع کرد و اونها رو با خودش برد. و درخت خوشحال بود…

اما تا مدت زیادی از پسر خبری نشد… و درخت غمگین بود. بعد یه روز پسر برگشت و درخت از خوشحالی به خودش تکونی داد و گفت: بیا، پسر، بیا از تنه ام بالا برو و از شاخه هام تاب بخور و سیب بخور و توی سایه ام بازی کن و خوشحال باش. پسر گفت: من گرفتارتر از اونم که از درخت بالا برم. یه خونه میخوام که گرم نگهم داره. همسر و فرزند میخوام، بنابراین به خونه نیاز دارم. تو میتونی بهم خونه بدی؟ درخت گفت: من خونه ای ندارم. خونه ی من جنگله. اما میتونی شاخه های من رو ببری و یه خونه بسازی. اونوقت خوشحال میشی. بنابراین پسر شاخه های درخت رو برید و اونها رو با خودش برد تا برای خودش خونه بسازه. و درخت خوشحال بود.

اما تا مدت زیادی از پسر خبری نشد… و وقتی که برگشت، درخت اونقدر خوشحال بود که به زحمت تونست حرف بزنه. درخت نجوا کنان گفت: بیا، پسر. بیا بازی کن. پسر گفت: من پیرتر و غمگین تر از اونی ام که بتونم بازی کنم. فقط یه قایق میخوام که من رو از اینجا دور کنه. میتونی یه قایق بهم بدی؟ درخت گفت: تنه ام رو ببر و قایق درست کن. اونوقت میتونی از اینجا دور بشی… و احساس خوشحالی کنی. بنابراین پسر تنه ی درخت رو برید و یه قایق درست کرد و از اونجا دور شد. و درخت خوشحال بود… اما نه واقعاً.

بعد از یه مدت خیلی زیاد، پسر دوباره برگشت. درخت گفت: متأسفم، پسر. اما هیچی برام نمونده که بتونم بهت بدم. دیگه سیبی ندارم. پسر گفت: دندونهام ضعیف تر از اونن که بتونم سیب بخورم. درخت گفت: دیگه شاخه ای ندارم. نمیتونی ازشون تاب بخوری. پسر گفت: پیرتر از اونی ام که بتونم تاب بخورم. درخت گفت: دیگه تنه ای ندارم. نمیتونی ازش بالا بری. پسر گفت: خسته تر از اونم که از درخت بالا برم.

درخت آهی کشید و گفت: متأسفم. ای کاش چیزی داشتم که بهت بدم… اما هیچی برام باقی نمونده. الآن فقط یه کنده ی پیرم. متأسفم. پسر گفت: الآن به چیز زیادی احتیاج ندارم. فقط یه جای آروم میخوام که بشینم و استراحت کنم. خیلی خسته ام. درخت در حالیکه تا جایی که میتونست خودش رو بالا می کشید گفت: خب، خب، یه کنده ی پیر به درد نشستن و استراحت کردن که میخوره. بیا، پسر، بیا بشین. بشین و استراحت کن. پسر هم نشست. و درخت خوشحال بود…