داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

بابا بهترین اسپاگتی رو درست می کنه

توضیح مختصر

کوری و بابا میرن فروشگاه. بعد برمیگردن خونه و با هم اسپاگتی درست می کنن. کوری به باباش کمک می کنه. بعد مامان میاد خونه و شام میخورن. کوری تو ظرف شستن مامانش رو کمک می کنه. بعد بابا تبدیل به بتمن میشه و کوری میره به وان. بعد سگ میشه و شلوار کوری رو می پوشه رو سرش. بعد داستان می خونن و همدیگه رو میبوسن و شب بخیر می گن.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Daddy makes the best spaghetti

When Daddy picks me up at the day care center and takes me to the grocery store he says, “well, Corey, what shall we have for dinner?”

“spaghetti,” I say. daddy makes the best spaghetti. he lets me push the cart and I remind him not to forget the hamburger. sometimes daddy plays a joke on me … “How much for the sack of potatoes?” He asks. “those are free today,” says the clerk. “great bargain,” daddy says. “I’ll take them.” he’s so silly! At home I help daddy Cook. I find the right lids for the pots. I wash the vegetables.

and I set the table, one, two, three. one for daddy. One for mummy. one for me. when mummy comes home she says, “hello, dears.” Daddy makes antlers and gives her a kiss.

“ummm!” Mummy says. “something smells good.” “it’s spaghetti,” I say, “and I helped.” mummy gives us hugs and we give her some dinner. “this spaghetti is especially good,” she says.

after dinner I help mummy with the dishes. I like to make lots of bubbles. “look, Mummy!” “Looks like a bubble mountain,” she says. “look at our bubble mountain, daddy,” I say. but daddy is gone.

“oh oh,” I say. “I think it’s happening again.” mummy makes big eyes. then in comes… ta da! Ta daaaa! … Batman!

He swoops me up and flies me right to the tub. he makes the boats go so fast they Splash.

then the washclothe turns into a sea monster that nibbles my toes and ears and nose. “stop monster!” I say. “it tickles!” I’ get lost in the great big towel. “oh no!” Daddy says. “I’ve lost Corey. what will mummy say? And who will help me make spaghetti?” So I pop out and say, “don’t worry. I will.” but daddy is gone. where can he be? Not behind the shower curtain. not behind the door.

not in the hallway. “oh oh …” “woof! woof!”

“Oh silly dog! Those aren’t ears,” I say. “they are feet!” “I don’t believe it!” Daddy says. so I show him how they go. snap! snap! Snap! and I’m all done.

“I’m done, too,” says Mummy and we seat on the couch … one, two, three … with me all cozy in between while mummy reads a story.

Then Daddy carries me in to bed, Mummy tucks me in, and we have kisses … one, two, three. One for mummy … one for daddy … two for me!

ترجمه‌ی درس

بابا بهترین اسپاگتی رو درست می کنه

وقتی بابا من رو از مهد کودک برمیداره و به فروشگاه میبره، می گه: “خوب کوری، برای شام چی داشته باشیم؟”

می گم: “اسپاگتی.” بابا بهترین اسپاگتی رو درست می کنه. اون به من اجازه میده، سبد خرید رو هل بدم و من یادش میندازم که همبرگر یادش نره. گاهی وقت ها، بابا سر به سرم میذاره …

اون می پرسه: “این کیسه سیب زمینی چند میشه؟” کارکن می گه: “امروز رایگانن.” بابا می گه: “عجب معامله ای! برشون میدارم.” احمقه! تو خونه به بابام تو آشپزی کمک می کنم. در قابلمه ها رو پیدا می کنم. سبزی ها رو میشورم.

و میز رو می چینم. یک، دو، سه. یکی برای بابا. یکی برای مامان. یکی برای من. وقتی مامان میاد خونه، میگه: “سلام، عزیزام.” بابا با دستاش شاخ میزاره و بهش یه بوس میده.

مامان می گه: “اممم. یه چیزی بوی خوبی میده.” من می گم: “اسپاگتیه. و من هم کمک کردم.” مامان ما رو بغل می کنه و ما هم بهش شام میدیم. اون می گه: “این اسپاگتی یه جورِ خاصی خوبه.”

بعد شام، به مامان تو ظرف شستن کمک می کنم. دوست دارم کلی حباب درست کنم. “ببین مامان.” اون می گه: “مثل کوهی از حباب می مونه.” من می گم: “کوه حبابیِ ما رو نگاه کن، بابا.” ولی بابا رفته.

من می گم: “آه آه. فکر کنم دوباره داره اتفاق میفته.” مامان چشماش رو درشت می کنه. بعد میاد تو. تا تاااام! بتمن!

اون منو میقاپه و درست به سمت وان پروازم میده. اون قایق هایی درست میکنه که انقدر سریع میرن که آب می پاشن.

بعد، لیف به یه هیولای دریایی تبدیل میشه که انگشتای پا و دماغ و گوشام رو می خوره. می گم: “هیولا بس کن. قلقلکم میده!” من توی یه حوله ی خیلی بزرگ گم میشم. بابا می گه: “وای، نه! من کوری رو گم کردم. مامان چی میگه؟ و کی کمکم میکنه که اسپاگتی بپزم؟”

پس من میام بیرون و می گم: “نگران نباش. من کمک می کنم.” ولی بابا رفته. کجا می تونه باشه؟ پشت پرده ی حموم نیست. پشت در هم نیست.

تو راهرو نیست. “اوه اوه …” “هاپ هاپ.”

می گم: “آه سگ احمق! اونها گوش نیستن. اونها پان!” بابا می گه: “باورم نمیشه.” پس نشونش میدم چطور می پوشنشون. تند! تند! تند! و تموم شدم.

مامان میگه، من هم تموم شدم و رو کاناپه میشینیم. یک، دو، سه … من وسط مامان و بابا راحت و آروم میشینم و مامان داستان می خونه. و بعد بابا منو میبره به تخت خواب.

مامان منو تو بغلش میذاره تو تخت خواب. و همدیگه رو میبوسیم. یک، دو، سه … یکی برای مامان … یکی برای بابا … دو تا برای من!