سرفصل های مهم
دخترک کبریت فروش
توضیح مختصر
دخترک کبریت فروش که تو سرما کبریت میفروشه و از سرما میمیره
- زمان مطالعه 4 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

راهنمای خواندن این داستان
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
ترجمهی داستان
دخترک کبریت فروش
یه روز سرد برفی و یه دختر کوچولو که داره کبریت میفروشه.
“کبریت! کبریت بخرید!” دخترک کبریتفروش آهی کشید، “هیچکس کبریت نمیخره.”
بعد یه کالسه بزرگ از کنارش رد شد. کم مونده بود کالسه زیرش بگیره. دخترک کبریتفروش داد زد: “وای، خدای من!” افتاد زمین. کبریتهاش ریختن زمین. و کفشهاش از پاش در اومدن. کالسکهچی گفت: “مراقب باش!” و رفت.
“بیاین کفشهاشو برداریم!” پسرها با کفشهای دخترک فرار کردن و رفتن. حالا دیگه دخترک کبریت فروش کفش هم نداره.
برف میبارید و برف میبارید. پاهاش یخ زده بودن.
“کبریت! کبریت بخرید!” ولی هیچکس کبریت نخرید. هوا تاریک شد، و کسی تو خیابونها نموند.
دخترک کبریتفروش یه درخت کریسمس دید. “چه درخت قشنگی!” اون یه مدت طولانی به درخت نگاه کرد.
دخترک کبریتفروش شنید: “شب آروم، شب مقدس …” از پنجره، تو رو نگاه کرد. یه دختر ناز تو خونه بود. دختر گرمش بود. عروسکش رو بغل کرده بود. دخترک کبریتفروش با خودش، فکر کرد: “اون دختره خیلی خوشبخته!”
“خیلی سرده. یه چوب کبریت روشن میکنم.” یه شعله کوچیک ایجاد شد. کمی گرم شد. ولی شعله، خیلی زود خاموش شد. دخترک کبریتفروش یه چوب کبریت دیگه روشن کرد. تو شعله، چند مدل غذا دید. “وای،میخوام بخورمشون!” ولی این شعله هم خیلی زود خاموش شد. “این بار چی میبینم!؟” دخترک کبریتفروش کبریت سوم رو روشن کرد.
این بار، مامانبزرگش رو دید. “مامانبزرگ، دلم برات تنگ شده.” مامانبزرگ دخترک کبریتفروش رو با خودش برد بهشت، و برف بدنش رو پوشوند.
متن انگلیسی داستان
The little match girl
It’s a cold, snowy day. And a little girl is selling matches.
“matches! Buy some matches.” The little match girl sighs, “nobody buys any matches.”
Then a big carriage passes by her. She is almost hit by the carriage. “oh, my!” screams the match girl. She falls down. She drops all the matches. And her shoes fall off. “watch out!” the driver says and just leaves.
“let’s take her shoes!” boys run away with her shoes. Now, the match girl has no shoes.
It snows and snows. Her feet are freezing.
“matches! Buy some matches!” but no one buys any matches.It gets dark. There is nobody in the street. The match girl sees a big Christmas tree. “what a beautiful tree!” she looks at the tree for a long time.
“silent night, holy night …” the match girl hears. She looks into the window. There is a cute girl in the house. She looks warm. She is hugging her doll. The match girl thinks, “she is so lucky.”
“it is freezing. I will light one match.” There is a small flame. It gets warm, but the fire goes out soon. The match girl lights another match. She sees food in the flames. “wow! I want to eat that!” but this fire goes out soon, too. “what will I see this time?” the match girl lights a third match.
This time, she sees her grandmother. “grandma, I miss you.” her grandma takes the match girl to heaven and snow covers her body.