داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

فقط گم شده ام!

توضیح مختصر

وقتی قهرمان کوچولوی ما توی فروشگاه شلوغ وایمیسه تا بند کفشش رو ببنده، دیگه مادرش رو نمی بینه. پس می برنش به اتاق نگهبانی که اونجا منتظر بمونه تا مادرش پیدا بشه.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Just Lost!

Mom took us shopping at the mall. There were a jillion critters there. I wanted to push my brother’s stroller, but the mall was just too crowded. Mom pushed him instead.

There was such a big crowd that I could barely see anything. Mom said, “Stay close by me so you won’t get lost.” When we were right in the middle of the crowd, I noticed that my shoe was untied. I tied it so I wouldn’t trip.

When I stood up, I couldn’t find Mom. I climbed up on a bench to look around. I yelled, “MOM!” But it was so noisy, no one could hear me. My mom was lost at the mall! I wanted to cry, but I didn’t. I was brave instead. I didn’t know what to do, so I went to the toy store.

The store clerk said, “May I help you?” I said, “My mom is lost.” She said, “Don’t worry, we’ll find her for you.” She called a security guard on the store phone. The clerk let me play with some toys while we waited for the security guard to arrive. The security guard was wearing a uniform. He looked like a policeman. “You can come to my office until we find your mom,” he said. He let me wear his hat.

I felt really cool walking through the mall with a security guard. The security office was a small room. There were lots of TV sets showing everything at the mall. I saw a critter crying. I guess she didn’t want to leave the toy store. I saw critters reading in the bookstore. I saw critters eating in the restaurants. But none of them could see me. It was like being a real spy.

The security guard made an announcement over the loudspeaker: “Little Critter’s mom, please come to the security office to pick him up.” Then he gave me a doughnut and some juice. He let me look through the Lost and Found box.

All of a sudden I saw my mom on one of the TV screens. She was walking through the mall with another security guard. I said, “There she is-that’s my mom!” The office door opened. Mom and my brother and sister came in.

Mom looked worried. I guess she’s just not as brave as me. She said, “I was so worried.” I said, “I was really brave. I didn’t even cry.” Then Mom smiled and said, “I’m very proud of you, Little Critter.” I knew she was glad I found them.

The next time we go to the mall I’m going to be really careful. Mom just hates getting lost at the mall!

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

فقط گم شده ام

مامان بردمون فروشگاه که خرید کنیم. کلی مشتری اونجا بود. من میخواستم کالسکه ی برادرم رو هل بدم، اما فروشگاه زیادی شلوغ بود. به جاش مامانم کالسکه اش رو هل می داد.

اونقدر شلوغ بود که به زحمت چیزی می دیدم. مامان گفت: نزدیک من بمونین که گم نشین. وقتی درست وسط جمعیت بودیم، متوجه شدم که بند کفشم باز شده. پس بستمش که زمین نخورم.

وقتی وایسادم، نتونستم مامان رو پیدا کنم. رفتم روی یه نیمکت تا اطراف رو نگاه کنم. داد زدم: مامان! اما اونقدر سر و صدا بود که هیچکس صدام رو نشنید. مامانم توی فروشگاه گم شده بود! میخواستم گریه کنم، اما نکردم. به جاش شجاع بودم. نمیدونستم چیکار کنم، پس رفتم توی اسباب بازی فروشی.

فروشنده گفت: میتونم کمکتون کنم؟ من گفتم: مامانم گم شده. فروشنده گفت: نگران نباش، ما برات پیداش می کنیم. اون با تلفن فروشگاه به یه نگهبانزنگ زد. مدتی که منتظر رسیدن نگهبان بودیم فروشنده گذاشت با چند تا از اسباب بازی ها بازی کنم. نگهبان یونیفرم تنش بود. شبیه پلیس ها بود. اون گفت: تا مامانت رو پیدا می کنیم میتونی بیای توی دفتر من. بعد گذاشت کلاهش رو بذارم سرم.

از اینکه با یه نگهبان توی فروشگاه راه می رفتم خیلی احساس خوبی داشتم. اتاق نگهبانی جای کوچیکی بود. یه عالمه تلویزیون اونجا بود که همه چیز رو توی فروشگاه نشون می داد. یه نفر رو دیدم که گریه می کرد. گمونم نمیخواست از اسباب بازی فروشی بره بیرون. چند نفر رو دیدم که توی کتاب فروشی کتاب میخوندن. چند نفر رو هم دیدم که توی رستوران غذا میخوردن. اما هیچ کدوم از اونها نمیتونستن من رو ببینن. مثل این بود که یه جاسوس واقعی باشم.

نگهبان از بلندگو اعلام کرد: مامانِ کوچولو، لطفاً بیاین اتاق نگهبانی دنبالش. بعد یه دونات و یه خرده آبمیوه بهم داد. بعد هم گذاشت توی جعبه ی گمشده ها رو ببینم.

یه مرتبه توی یکی از تلویزیون ها مامانم رو دیدم.داشت همراه یه نگهبان دیگه توی فروشگاه راه می رفت. گفتم: اوناهاش! اون مامان منه! در اتاق باز شد. مامان و برادرم و خواهرم اومدن تو.

مامانم نگران به نظر می رسید. گمونم اون به اندازه ی من شجاع نیست. گفت: خیلی نگران شدم. من گفتم: من خیلی شجاع بودم. حتی گریه هم نکردم. بعد مامانم لبخند زد و گفت: خیلی بهت افتخار می کنم، کوچولو. میدونم که مامانم خوشحال بود که پیداشون کردم.

دفعه ی بعدی که بریم فروشگاه حسابی حواسم هست. آخه مامانم خیلی بدش میاد که توی فروشگاه گم بشه!