جورج کنجکاو و جشن تولد غافلگیر کننده

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو و جشن تولد غافلگیر کننده

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو و جشن تولد غافلگیر کننده

توضیح مختصر

وقتی مرد کلاه زرد به جورج میگه که یه برنامه ی غافلگیری داره، خب معلومه که جورج کنجکاو میشه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

This is George. He was a good little monkey and always very curious. “Today is a special day,” the man with the yellow hat told George at breakfast. “I have a surprise planned and lots to do to get ready. You can help me by staying out of trouble.” George was happy to help.

Later, while George was looking out the window and being very good, he heard some tinkly music. It was coming from an ice cream truck! George watched as a whole line of children and their dogs enjoyed some ice cream treats. It looked like fun. But when the ice cream truck moved on, George forgot all about staying out of trouble and went to go find some fun of his own.

In the living room George found noisemakers— and hats— and games! Could this be part of his friends’ surprise? Before George could find out, he spotted some streamers and balloons and colored tissue. He could not resist— Decorating was easy for a little monkey! Still, George was curious about the surprise. And what was that good smell coming from the kitchen! George followed his nose.

Mmm. It was a cake and it looked as good as it smelled. All it needed was frosting. George had seen his friend make frosting before. But today his friend was busy. Maybe George could help. He could frost the cake himself! First George put a bit of this in the mixing bowl. Next he added a bit of that. Then he turned the mixer on. The frosting whirled around and around. It was whirling too fast! But when George tried to stop the mixer it only went faster and faster and faster! George lifted the beaters out of the bowl, frosting flew everywhere!

Poor George. He didn’t mean to make such a mess. He had only wanted to help. Now how could he clean up the sticky kitchen! Just then George heard the tinkly music again. The ice cream truck was coming back up the street and George had an idea. Quickly he opened up the door— and invited in all of the dogs in for a treat! In no time the kitchen was as clean as a whistle.

When the dogs finished their snack George took them back outside. The ice-cream truck was still there and so was his friend. “George!” said the man with the yellow hat. “I’ve been looking for you. It’s time for your surprise!” George had found hats, games, decorations, and a cake. He was curious. Was the surprise be a party?

Yes, it was a party! George was happy to see all of his friends. They were glad to see George, too. “What great decorations,” Bill said. “What a lot of presents!” said Betsy. “Why don’t you play some games with the guests, George?” the man with the yellow hat suggested. “I have one more thing to do.” When George’s friend came back, he was carrying a cake covered in candles. This wasn’t just any party. It was a birthday party! But George was still curious. Whose birthday was it? He watched to see who would blow out the candles.

Then the man with the yellow hat put the cake down right in front of George. That was a surprise! It was George’s birthday. The party was for him! Everyone sang “Happy birthday!” Then George took a deep breath— and made a wish. “Happy birthday, Curious George!”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

این جورجه. اون میمون کوچولوی خوبیه و همیشه هم خیلی کنجکاوه. موقع صبحونه مرد کلاه زرد به جورج گفت: امروز روز خیلی خاصیه. من یه برنامه ی غافلگیری دارم و برای اینکه آماده باشم باید کلی کار انجام بدم. تو اگه میخوای به من کمک کنی فقط دردسر درست نکن. جورج با کمال میل حاضر بود که کمک کنه.

چند ساعت بعد، وقتی جورج داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد و پسر خیلی خوبی هم بود، یه موسیقی جرنگ جرنگ دار به گوشش خورد. موسیقی از یه ماشین بزرگ سفید رنگ پخش می شد. ماشین بستنی فروشی بود! جورج بچه ها و سگ هاشون رو که صف بسته بودن تا بستنی بخورن تماشا می کرد. به نظر سرگرم کننده میومد. اما وقتی ماشین بستنی فروشی راه افتاد و رفت، جورج کاملاً یادش رفت که قرار بوده دردسر درست نکنه و رفت که برای خودش هم سرگرمی جور کنه.

جورج توی سالن پذیرایی چیزهایی پیدا کرد مثل بوق— کلاه— و بازی! امکان داشت که اینها هم بخشی از برنامه ی غافلگیری باشن؟ جورج کنجکاو بود. اما قبل از اینکه موضوع رو بفهمه، کلی ربان و بادکنک و کاغذ رنگی پیدا کرد. جورج نتونست جلوی خودش رو بگیره— رفت سراغ سالن پذیرایی و— واای! برای یه میمون کوچولو تزئین کردن کار راحتی بود! نگاه کنین! اون صندلی رو به یه گورخر تبدیل کرد و کاناپه رو به یه پیشی بزرگ و دور درخت ربان پیچید تا به شکل مار دربیاد. با اینحال، جورج هنوز هم درباره ی برنامه غافلگیری کنجکاو بود. این بوی خوبی که از آشپزخونه میومد دیگه چی بود؟ جورج بو رو دنبال کرد.

اون بوی— اوممم! بوی یه کیک بود که ظاهرش هم مثل بوش عالی بود. فقط خامه لازم داشت. جورج قبلاً دوستش رو در حال درست کردن خامه ی کیک دیده بود. اما امروز سر دوستش شلوغ بود. شاید جورج میتونست کمک کنه. میتونست خودش کیک رو تزئین کنه! جورج اول یه خرده از این و بعد هم یه خرده از اون ریخت توی همزن. بعدش همزن رو روشن کرد. خامه ی صورتی رنگ خوشمزه همینطور چرخید و چرخید و چرخید. اما خیلی سریع می چرخید! اما وقتی جورج سعی کرد همزن رو خاموش کنه؛ سرعتش بیشتر و بیشتر و بیشتر شد! وای، نه! جورج سر همزن رو از توی کاسه اش درآورد و خامه ی صورتی به همه جا پاشید! ببینین چقدر خامه ی صورتی! وای، نه!

بیچاره جورج. اون نمیخواست همچین افتضاحی به بار بیاره. فقط میخواست کمک کنه. حالا آخه چطوری میتونست این آشپزخونه ی چسبناک رو تمیز کنه؟ جورج دوباره اون موسیقی جرنگ جرنگ دار رو از بیرون شنید. ماشین بستنی فروشی بود که تپه رو رو به بالا میومد. یه فکری به ذهن جورج رسید. جورج سریع در رو باز کرد— و تمام سگ های محله رو دعوت کرد تو تا یه دلی از عزا دربیارن! تو یه چشم به هم زدن سگ ها دویدن تو و کل خامه ها رو لیس زدن و آشپزخونه هم مثل برف تمیز شد.

وقتی سگ ها عصرونه شون رو خوردن جورج دوباره بردشون بیرون. ماشین بستنی فروشی هنوز اونجا بود و دوست جورج هم همینطور. جورج رو نگاه کنین! هنوز سرتاپاش بستنی ایه! مرد کلاه زرد گفت: جورج! همه جا رو دنبالت گشتم. وقتشه که هدیه ی غافلگیر کننده ات رو ببینی! خب، بذارین فکر کنیم! جورج توی خونه بازی و وسایل تزئینی و کیک پیدا کرده بود. یعنی ممکنه هدیه ی غافلگیر کننده یه مهمونی باشه؟ ببینین سگ ها چطور خامه ای رو که روی سرتاپای جورج ریخته لیس میزنن. یعنی ممکنه هدیه ی غافلگیر کننده یه مهمونی باشه؟ بله، درسته، هدیه ی غافلگیر کننده یه مهمونی بود! واای! همه مشغول جشن و شادی ان. جورج خوشحال بود که تمام دوستاش رو می دید و اونها هم از دیدن جورج خوشحال بودن. بیل گفت: چه تزئینات قشنگی! بتسی گفت: چقدر هدیه! مرد کلاه زرد گفت: چطوره تو با مهمون ها بازی کنی، جورج؟ من یه کار دیگه هم دارم.

وقتی مرد کلاه زرد برگشت یه کیک دستش بود که روش پر بود از— درسته، شمع. پس این یه مهمونی معمولی نبود. جشن تولد بود! اما جورج هنوز کنجکاو بود. یعنی تولد کی بود؟ نگاه کرد که ببینه کی شمع ها رو فوت میکنه.

مرد کلاه زرد کیک رو صاف گذاشت جلوی جورج. این واقعاً غافلگیرکننده بود! پس تولد جورج بود. این مهمونی به خاطر اون بود. همه با هم آواز خوندن: تولد، تولد، تولدت مبارک، تولدت مبارک جورج کنجکاو! تولدت مبارک! بعد جورج یه نفس عمیق کشید— شمع ها رو فوت کرد— و یه آرزو کرد. تولدت مبارک، جورج کنجکاو!