پسری که زنده ماند

دوره: داستان های هری پاتر / فصل: هری پاتر و سنگ جادو / درس 1

پسری که زنده ماند

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

آقا و خانم دورسلی ساکن پلاک 4، خیابان پریوت درایو، بسیار خرسند بودند از اینکه بگویند کاملا عادی هستند و از این بابت راضی و متشکر بودند.

آنها آخرین افرادی بودند که با چیزهای مرموز و اسرارآمیز سروکار داشتند زیرا چنین چیزهای مهمل و بیهوده ای را تحمل نمی کردند.

آقای دورسلی مدیر شرکتی به نام گرونینگز بود که دریل تولید می کرد.

او مردی درشت اندام و چاق بود با گردنی بسیار کوتاه که سبیل خیلی بزرگی نیز داشت.

خانم دورسلی لاغراندام و بور بود و گردنی دو برابر یک گردنی معمولی داشت. بلندی گردنش بسیار برایش مفید بود زیرا بیشتر وقتش را صرف سرک کشیدن به آن طرف توری باغچه ها و جاسوسی از همسایه ها می کرد.

آنها پسری داشتند به نام دادلی که به عقیده خودشان لنگه نداشت.

دورسلی ها هرآنچه می خواستند داشتند، اما آنها همچنین یک راز داشتند و بزرگترین ترسشان این بود که کسی به آن پی ببرد.

آنها فکر نمی کردند که اگر کسی چیزی در مورد خانواده پاتر بفهمد، بتوانند تحمل کنند.

خانم پاتر خواهر خانم دورسلی بود اما سالها بود که یکدیگر را ندیده بودند. در واقع خانم دورسلی وانمود می کرد که خواهری ندارد زیرا خواهر او و شوهر بی مصرفش ذره ای به خانواده ی آنها شباهت نداشتند.

دورسلی ها از فکر اینکه همسایه ها چه خواهند گفت اگر خانواده پاتر توی خیابان آفتابی بشوند، واهمه داشتند.

آنها این را نیز می دانستند که خواهر خانم دورسلی یک پسر کوچک دارد ولی هرگز او را ندیده بودند.

این پسر خود بهانه ی دیگری برای دوری کردن از پاترها بود زیرا نمی خواستند دادلی با چنین پسری دوست و همبازی شود.

زمانی که آقا و خانم دورسلی در یک روز سه شنبه دلگیر بیدار شدند، داستان ما شروع شد، هیچ نشانه غیر عادی در آسمان ابری بیرون مشاهده نمی شد که نشان بدهد به زودی اتفاقات عجیب و اسرار آمیزی در سراسر کشور اتفاق خواهد افتاد.

آقای دورسلی زمانی که زیر لب زمزمه می کرد خسته کننده ترین کرواتش را برای کار انتخاب کرد و خانم دورسلی همانطور که با خوشحالی شایعه پراکنی می کرد، دادلی جیغ جیغو را روی صندلی غذایش نشاند.

هیچ یک از آنها متوجه جغد گندم گونی که در مقابل پنجره پر زد نشدند. ساعت هشت و نیم آقای دورسلی کیفش را برداشت، گونه خانم دورسلی را بوسید و سعی کرد تا دادلی را ببوسد و با او خداحافظی کند اما موفق نشد، چون دادلی با لجبازی غله صبحانه اش را به در و دیوار پرت می کرد. “تخم سگ” آقای دورسلی درحالی که از ته دل می خندید این را گفت و از خانه بیرون رفت.

سوار اتومبیلش شد و دنده عقب از پارکینگ پلاک 4 بیرون آمد.

گوشه خیابان اولین نشانه از یک چیز عجیب و غریب توجهش را جلب کرد- یک گربه ای که یک نقشه را میخواند. برای یک لحظه، آقای دورسلی متوجه نشد چه چیزی را مشاهده کرده است، پس سرش را چرخاند تا دوباره ببیند.

یک گربه در گوشه پریوت درایو ایستاده بود، اما نقشه ای دیده نمی شد.

به چه چیزی می توانست فکر کند؟ حتما خطای دید بوده است.

آقای دورسلی پلک زد و به گربه خیره شد.

گربه هم خیره شد.

همینطور که آقای دورسلی دور می زد و به بالای جاده می راند، گربه را از داخل آینه ماشین تماشا می کرد.

حالا داشت تابلویی که نوشته بود پریوت درایو را می خواند - نه، تابلو را نگاه می کرد، گربه ها نمی توانند نقشه یا تابلوها را بخوانند.

آقای دورسلی کمی تکان به خودش داد و گربه را از ذهنش بیرون کرد.

همانطور که به سمت شهر رانندگی می کرد، به چیزی جز سفارش بزرگی که امیدوار بود آن روز گیرش بیاید فکر نمی کرد.

اما در حاشیه شهر با دیدن چیزهای دیگری از افکارش بیرون کشیده شد.

همانطور که در ترافیک معمول صبح قرار داشت، نمی توانست از افراد بسیاری که آن اطراف لباس های عجیب و غریب به تن داشتند چشم پوشی کند.

مردمانی در شنل.

آقای دورسلی کسانی که لباس های جلف می پوشیدند نمی پسندید. نمونه این افراد جوانها بودند. او تصور کرد که حتما این هم یک مد احمقانه جدیده.

انگشتان خود را بر روی فرمان کوبید و چشمهایش به دسته ای از این افراد عجیب و غریب افتاد که کاملاً نزدیک او ایستاده بودند.

آنهاداشتندهیجان زده بایکدیگر پچ پچ میکردند.

آقای دورسلی از دیدن اینکه چند نفر از آنها اصلا جوان نبودند عصبانی شد. چرا که آن مردی که حتما از خودش بزرگتر بود، و یک شنل سبز زمردی پوشیده بود!

بینهایت عصبی بود! اما لحظه ای بعد آقای دورسلی با خود اندیشید که ممکن است آنها در حال اجرای نمایشی احمقانه باشند. این افراد به شکل کاملا مشهودی داشتند پول جمع می کردند. آره، همینه.

ترافیک به راه افتاد و چند دقیقه بعد، آقای دورسلی در حالیکه ذهنش دوباره به موضوع دریل ها برگشته بود، به محوطه پاریکنگ گرونینگز رسید.

آقای دورسلی همیشه پشت به پنجره می نشست، در دفتر کارش در طبقه نهم.

یک روز صبح اگر این کار را نمی کرد، شاید تمرکز روی موضوع دریل ها برایش بسیار دشوار می شد.

او جغدهایی راکه در روز در آسمان پرواز میکردند ندید، اما مردم رهگذر خیابان متوجه آنها شدند. آنها جغدهایی را که با سرعت برفراز سرشان پرواز میکردند نشان می دادند و دهانشان از تعجب باز مانده بود.

اکثر آنها حتی شبها نیز جغدی ندیده بودند. با این حال آقای دورسلی یک صبح کاملا عادی بدون جغد داشت.

او در محل کارش سر پنج نفر داد کشید. چندین تماس تلفنی مهم گرفت و یکم بیشتر داد کشید.

او تا هنگام صرف ناهار سرحال و شاداب بود، زمانی که فکر کرد میخواهد پاهایش را دراز کند و جهت خرید نان برای خودش از نانوایی، از خیابان عبور کند.

اوهمه چیز درمورد افراد شنل پوش را به کلی فراموش کرده بود تا زمانیکه کنار نانوایی با گروهی از این افراد مواجه شد. هنگامیکه از کنارشان میگذشت باخشم و غضب به آنها نگاهی انداخت. خودش نیز نمیدانست چرا، اما آنها او را ناراحت و عصبانی کردند.

این گروه نیز باشور وحرارت باهم پچ پچ میکردند،و او نمیتوانست حتی یک صندوق جمع آوری اعانه ببیند.

در راه بازگشت بود که از کنار آنها گذشت، یک دونات بزرگ را درون یک کیسه محکم گرفته بود، که مقداری از آنچه آنها داشتند می گفتند را شنید.

  • خانواده پاتر، آره درسته، این چیزیه که من شنیدم. آره، پسرشون هری. آقای دورسلی خشکش زد.

ترس سراسر وجودش را فرا گرفت. برگشت و به افرادی که پچ پچ می کردند در حالیکه می خواست چیزی بهشون بگه انداخت، اما فکر بهتری کرد.

به سرعت برگشت و از عرض خیابان عبور کرد، با عجله به دفتر کارش رفت، با عصبانیت به منشی گفت که مزاحمش نشود، تلفنش را برداشت و تقریبا شماره گیری منزلش تمام شده بود که فکر دیگری کرد.

گوشی را سر جایش گذاشت و به سبیلش ضربه میزد، فکر می کرد . نه ، داشت دیوانه می شد.

پاتر یک نام غیرمعمول نبود. مطمئن بود بسیاری از مردم با نام پاتر بودند که پسری به نام هری داشتند.

فکرش را بکنید، او حتى اطمینان نداشت که اسم خواهرزاده ی زنش هری باشد. اصلا او را ندیده بود.

ممکن بود اسم او هاروی یا هارولد باشد.

هیج دلیلی برای نگران کردن خانم دورسلی وجود نداشت. او همیشه حتى از شنیدن اسم خواهرش نیز ناراحت می شد. آقای دورسلی او را سرزنش نمی کرد - اگر خودش نیز چنین خواهری داشت . اما عینا همان مسائل پیش می آمد، همان افراد شنل پوش .

آن روز بعد از ظهر تمرکز روی موضوع دریل ها دشوار به نظر می رسید و هنگام خروج از ساختمان در ساعت 5 بعدازظهر هنوز به قدری نگران بود که مستقیما با شخصی که بیرون در بود برخورد کرد.

در حالیکه پیرمرد نحیف تلو تلو خورد و تقریبا داشت زمین میخورد، آقای دورسلی زمزمه کرد “شرمنده” . چند لحظه بعد آقای دورسلی فهمید که پیرمرد یک شنل بنفش پوشیده بود.

به هیچ وجه به نظر نمی رسید از این تقریبا زمین خوردن ناراحت شده باشد.

برعکس، پیرمرد لبخندی به پهنای صورتش زد و با صدای زیری که باعث جلب توجه رهگذرها شد گفت: “شرمنده نباش، آقای عزیز. امروز هیچی نمیتونه منو ناراحت کنه.

خوشحال باشید، چون اسمشو نبر بالاخره رفته! حتی مشنگ هایی مثل تو هم باید این روز شاد رو جشن بگیرند”.

و پیرمرد صمیمانه آقای دورسلی را در آغوش گرفت و سپس از او دور شد.

آقای دورسلی سر جایش میخکوب شد. توسط یک فرد کاملا غریبه در آغوش کشیده شده بود.

همچنین فکر کرد که او را یک مشنگ خطاب کرده بود، هر چه که بود. حسابی گیج شده بود.

او با سرعت به سمت اتومبیل خود رفت و راهی خانه شد، با این امید که اینها را در خواب می بیند، تا به حال چنین آرزویی نکرده بود، چون تا به حال خواب ندیده بود.

همین که وارد ورودی پارکینگ شماره 4 شد، اولین چیزی که دید - و این حال روحی او را بهتر نکرد - همان گربه ای بود که آن روز صبح دیده بود.

حالا روی دیوار باغچه منزلش نشسته بود. مطمئن بود که این همان یکی است. این همان علامت ها را دور چشمش داشت.

آقای دورسلی با صدای بلند گفت: “پیشته!”. گربه از جایش تکان نخورد. و فقط خیلی جدی او را نگاه کرد. آیا این رفتار یک گربه عادی بود؟

آقای دورسلی تعجب کرد. سعی کرد خودش را جمع کند، وارد خانه شد. او هنوز مصمم بود که چیزی به همسرش نگوید.

خانم دورسلی یک روز عادی خوب داشته است.

او هنگام شام همه چیز را در مورد مشکلات خانم همسایه کناری با دخترش و اینکه چگونه دادلی کلمه جدید(نمیخوام) را یاد گرفته است به او گفت. آقای دورسلی سعی کرد عادی رفتار کند.

وقتی دادلی را به رختخواب بردند، بلافاصله به اتاق نشیمن رفت تا آخرین گزارش اخبار شب را بدست آورد.

“و سرانجام، دیده بان پرندگان در همه جا گزارش داده اند كه جغدهای ملی امروز بسیار غیرمعمول رفتار کرده اند. گرچه جغدها معمولاً شب ها شكار می كنند و در نور روز به سختی دیده می شوند ، اما از زمان طلوع آفتاب صدها مشاهده این پرندگان در هر جهت وجود داشته است. کارشناسان نمی توانند توضیح دهند که چرا جغدها ناگهان الگوی خواب خود را تغییر داده اند.”

گوینده خبر به خودش اجازه داد پوزخندی بزند. “مرموزترین. و حالا ، همراه جیم مک گافین با آب و هوا.

جیم، امشب هم شاهد بارش جغدها خواهیم بود؟”

کارشناس هواشناسی گفت: “ خب، تد. من اطلاعی از این موضوع ندارم، اما امروز فقط جغدها نبودند که رفتار غیرعادی داشتند.

بینندگان از بخش های دور مثل کنت ، یورکشایر و داندی با ما تماس گرفته اند تا به من بگویند به جای بارانی که دیروز قول داده ام ، آنها بارش شهابی داشته اند!

شاید مردم شب بن فایر را زودتر جشن گرفته اند. مردم این جشن تا هفته بعد نخواهد بود! ولی من می توانم قول بدهم امشب بارانی خواهد بود”.

آقای دورسلی روی صندلی اش یخ زد. بارش شهابی در سرتاسر بریتانیا؟ پرواز جغدها در نور روز؟ مردم اسرارآمیز شنل پوش در همه جای شهر؟ و یک پچ پچ، یک پچ پچ درباره خانواده پاتر.

خانم دورسلی با دو فنجان چای وارد اتاق نشیمن شد. این خوب نبود. باید چیزی به او بگوید.

با حالتی عصبی گلویش را صاف کرد. “ اِاِاِ – پتونیا، عزیزم– اخیرا خبری از خواهرت نشنیدی، درسته؟”

همانطورکه انتظار داشت خانم دورسلی شوکه و عصبانی به نظر می رسید. از این گذشته، آنها به طور معمول وانمود می کردند که او خواهری ندارد.

با تندی گفت: “نه”. “چطور؟”

آقای دورسلی زیر لب گفت: “چیزهای بامزه توی اخبار،”

“جغدها. بارش شهابی. و امروزه افراد بامزه زیادی در شهر حضور داشتند.”

خانم دورسلی با تندی: “خب؟”.

“خب، من فقط فکر کردم. شاید یه ربطی به خانواده ش داشته باشه” میدونی؟

خانم دورسلی چایش را جرعه جرعه از میان لب های جمع شده نوشید. آقای دورسلی نمی دانست آیا جرأت دارد به او بگوید نام “پاتر” را شنیده است؟ تصمیم گرفت که جرات نداشته باشد.

 در عوض ، تا آنجا که ممکن بود به راحتی، گفت: “پسر آنها - حالا تقریباً هم سن دادلیه، درسته؟”

خانم دورسلی با سختی گفت: “فکر می کنم همینطوره”.

“اسمش چی بود؟ هاوارد، درسته؟”

“هری. اگر از من بپرسی میگم یک اسم زشت متداول.” آقای دورسلی گفت: “ اوه، آره”. قلبش به طرز وحشتناکی فروریخت. “آره، کاملا موافقم.”

هنگامی که آنها به طبقه بالا رفتند تا بخوابند، چیز دیگری در این مورد نگفت. در حالی که خانم دورسلی در دستشویی بود، آقای دورسلی به سمت پنجره اتاق خزید و به باغ مقابل نگاه کرد. گربه هنوز آنجا بود. خیره شده بود به پریوت درایو انگار که منتظر چیزی بود.

آیا داشت خواب می دید؟ آیا همه این ها می توانست ارتباطی با خانواده پاتر داشته باشد؟ اگر داشته باشه. در این صورت اگر نسبت آن ها معلوم میشد– خب، فکر نمی کرد بتونه این مورد رو تحمل کنه.

دورسلی ها در رختخواب قرار گرفتند. خانم دورسلی سریع خوابید اما آقای دورسلی بیدار دراز کشید و همه چیز را در ذهنش مرور کرد.

آخرین فکر آرامش بخش او قبل از خواب این بود که حتی اگر خانواده پاتر در این ماجرا دخیل باشند، هیچ دلیلی برای نزدیک شدن به او و خانم دورسلی وجود ندارد. خانواده پاتر به خوبی می دانستند که او و پتونیا در مورد آنها و امثال آنها چه فكر می كنند . او نمی توانست ببیند که چگونه او و پتونیا می توانند در هر چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد با آن ها قاطی شوند - او خمیازه کشید و برگشت - این موضوع نمی تواند روی زندگی آن ها تاثیر بگذارد .

چقدر اشتباه فکر می کرد.

آقای دورسلی ناخودآگاه به خواب نه چندان آرامی فرو رفت، اما گربه روی دیوار هیچ نشانی از خواب آلودگی نداشت.

هنوز مثل یک مجسمه نشسته بود، چشمهایش بی آن که پلک بزند به انتهای پریوت درایو خیره شده بود.

نه وقتی که یک نفر در خیابان کناری در اتومبیلش را محکم بست تکان خورد و نه وقتی دو تا جغد به سرعت از بالای سرش عبور کردند.

در واقع، گربه تا نیمه های شب به هیچ وجه تکان نخورد.

در نقطه ای که گربه داشت نگاه می کرد مردی ظاهر شد. چنان ساکت و بی صدا پدیدار شد که انگار از زمین سبز شده بود.

دم گربه تکان خورد و چشمانش باریک شد.

هیچ وقت چنین مردی در پریوت درایو دیده نشده بود.

او قد بلند و لاغر بود از ریش و موی نقره فامش که به اندازه ای بلند بود که می توانست در کمربندش جا دهد، معلوم بود خیلی پیر است.

او لباس های بلند، یک شنل بنفش که زمین را جارو میکرد، و چکمه سگک دار پاشنه بلند پوشیده بود.

چشمان آبی او در پشت عینکی که همچون نیمه ماه بود، شفاف و درخشان بود و بینی اش بسیار بلند و کج بود، گویی که حداقل دو بار شکسته شده است.

نام این مرد آلبوس دامبلدور بود.

به نظر نمی رسید آلبوس دامبلدور متوجه شود که او تازه وارد خیابانی شده است که از نام او تا چکمه هایش ناخوش آیند است.

او مشغول جستجو کردن در شنل خود بود و به دنبال چیزی می گشت. اما به نظر می رسید که او متوجه شده است که تحت نظر است، زیرا ناگهان به گربه نگاه کرد، که هنوز از انتهای خیابان به او خیره شده بود.

به دلایلی ، به نظر می رسید که دیدن گربه او را مجذوب می کند. او خندید و با زمزمه گفت: “باید حدس می زدم.”

آنچه را که به دنبالش بود در جیب داخلی خود پیدا کرد.

به نظر می رسید یک فندک نقره ای بود. آن را با تلنگری باز کرد، در هوا نگه داشت، و فشرد.

نزدیک ترین لامپ خیابان صدا کرد و خاموش شد. دوباره آن فندک را فشرد–لامپ بعدی نیز در تاریکی فرو رفت.

دوازده مرتبه خاموش کن را فشرد، تا تنها نوری که در خیابان باقی ماند دو روزنه کوچک در دوردست بود، که همان چشمان گربه ای بود که او را تماشا می کرد.

اگر کسی اکنون از پنجره خود به بیرون نگاه میکرد، حتی خانم دورسلی با چشم های مهره دارش، نمی توانست چیزی را که پایین در پیاده رو اتفاق می افتاد ببیند. دامبلدور خاموش کن را داخل شنل خود فرو برد و در خیابان به سمت پلاک شماره چهار حرکت کرد، و جایی روی دیوار کنار گربه نشست.

نگاهش نکرد ، اما بعد از لحظه ای شروع به صحبت کرد.

“از دیدن شما تعجب کردم، پروفسور مک گوناگال.”

چرخید تا به گربه لبخند بزند، اما رفته بود.

در عوض به بانویی با ظاهری نسبتا جدی لبخند زد که عینکی مربعی به چشم داشت، دقیقا همانند خطوطی که آن گربه دور چشم هایش داشته بود.

او هم یک شنل سبز زمردی پوشیده بود.

موهای مشکی او در پشت سرش بسته شده بود. کاملا آشفته به نظر می رسید.

او پرسید: “چطور فهمیدید من هستم؟”

“پروفسور عزیز من ، هرگز ندیده ام كه گربه ای به این سختی بنشیند.”

پروفسور مک گوناگال گفت: “شما هم اگر تمام روز را روی یک دیوار آجری نشسته باشیدسفت و سخت خواهید شد.”

“تمام روز؟ چه زمانی توانستید جشن بگیرید؟

من باید توی راهم به اینجا از یک دوجین جشن و مهمانی گذشته باشم.”

مکگوناگال باغضب بینی اش رابالاکشید.

با بی قراری گفت: “اوه بله، همه دارن جشن می گیرن، درسته.”

“شما فکر کردید که آنها کمی بیشتر احتیاط می کنند، اما نه - حتی مشنگ ها هم متوجه شده اند که اتفاقاتی داره میافته. این توی خبرهای آنها بود.”

سرش را به سرعت به طرف پنجره اتاق نشیمن تاریک خانه دورسلی ها برگرداند.

“من این رو شنیدم. دسته جغدها. بارش شهابی. خب، آن ها کاملا احمق نیستند.

 آنها حتماً متوجه چیزی شدند.

بارش شهابی در کنت–حاضرم شرط ببندم کار ددلاس دیگل بوده. اون هیچ وقت شعور زیادی نداشته.”

دامبلدور به آرامی گفت: “نمی توانی آنها را سرزنش کنی. یازده سال است که چیزهای کمی برای جشن گرفتن داشته ایم.”

پروفسور مک گوناگال با عصبانیت گفت: “من این را می دانم. اما این هیچ دلیلی برای از خود بیخود شدن نیست. مردم کاملاً بی احتیاط هستند، در روشنایی روز در خیابان ها بیرون می آیند، حتی لباسهای مشنگی نمی پوشند و شایعه پراکنی می کنند.”

 اینجا از کنار، یک نگاه تیز به دامبلدور انداخت، مثل اینکه امیدوار بود چیزی به او بگوید، اما او این کار را نکرد، پس ادامه داد. “چیز خوبی خواهد بود، اگر دقیقا همون روزی که به نظر می رسه اسمشو نبر نهایتا ناپدید شده، مشنگ ها از وجود ما مطلع می شدند. من گمان می کنم واقعا رفته، دامبلدور؟”

دامبلدور گفت: “مطمئناً همینطور به نظر می رسه. ما چیزهای زیادی برای شکرگزاری داریم. آیا آب نبات لیمویی میل دارید؟”

” چی؟”

“آب نبات لیمویی. آنها نوعی شیرینی مشنگی هستند که من نسبتا به آنها علاقه دارم.”

پروفسور مک گوناگال با سردی گفت: “نه، متشکرم،” گویی فکر نمی کرد الان وقت مناسبی برای آب نبات لیمویی باشد. “همانطور که گفتم، حتی اگر اسمشو نبر رفته باشه-“

“پروفسور عزیز من، مطمئناً شخص معقولی مثل شما می تواند او را به نام خود صدا کند؟

همه اش شده ‘اسمشو نبر’ مزخرف–برای یازده سال است که سعی می کنم مردم را متقاعد کنم تا او را به نام مناسب خود صدا کنند: ولدمورت.”

پروفسور مک گوناگال لرزید، اما دامبلدور که داشت دوتا آب نبات لیمویی را باز میکرد، به نظر می رسید توجهی نکرد. “اگر ما مدام بگوییم ‘اسمشو نبر’ همه چیز خیلی گیج کننده می شود. من هرگز دلیلی ندیدم که از گفتن نام ولدمورت بترسم.

پروفسور مک گوناگال با حالتی نیمه خشمگین و نیمه تحسین برانگیز گفت: “ من می دونم شما ترسی ندارید. اما شما فرق دارید. هرکسی می دونه که شما تنها کسی هستید که ‘اسمشو نبر’ - اوه، خیلی خوب، ولدمورت، ازش میترسه.”

دامبلدور به آرامی گفت: “داری تملق می کنی. ولدمورت نیروهایی داشته که من هرگز نخواهم داشت.”

“چون شمانجیب تر از اونی هستید که استفاده کنید”

“چقدر خوبه که هوا تاریکه. از زمانی که خانم پامفری گفت که از روگوشی های من خوشش اومده، خیلی سرخ نشده ام.”

پروفسور مک گوناگال نگاه تندی به دامبلدور انداخت و گفت: “جغدها در کنار شایعاتی که همه جا پخش شده، به حساب نمی آیند. شما می دانید همه چی می گویند؟ در مورد اینکه چرا اون ناپدید شده؟ در مورد اینکه در نهایت چه چیزی اون را متوقف کرد؟”  

به نظر می رسید پروفسور مک گوناگال به نقطه ای رسیده که به حدی مضطرب بود که نمی توانست بحث کند، همان دلیلی که به خاطرش تمام روز روی یک دیوار سرد و سخت منتظر بود. نه به عنوان یک گربه و نه یک خانم، هرگز با چنین نگاه نافذی دامبلدور را بی حرکت نکرده بود، همانطور که حالا این کار رو کرد.

واضح بود که هرچه “همه” می گفتند، او نمی خواست آن را باور کند تا اینکه دامبلدور بگوید که این درست است. دامبلدور، در حال انتخاب آب نبات لیمویی دیگری بود و جوابی نداد.

 ”اون چیزی که اونها میگن” ادامه داد، “ اینه که دیشب ولدمورت در گودریک هالو ظاهر شده. دنبال خانواده پاتر می گشته. میگن لیلی و جیمز پاتر اونها مُردن.” دامبلدور سرش را پایین انداخت. پروفسورمک گوناگال بریده بریده حرف می زد. “لیلی و جیمز. نمی تونم باور کنم. نمی خوام باور کنم. اوه، آلبوس.”

دامبلدور دستش را دراز کرد و روی شانه او زد. به سختی گفت: “می دانم می دانم .”

صدای پروفسور مک گوناگال همانطور که ادامه میداد لرزید. “این همه ماجرا نیست. آنها می گویند اون سعی کرده پسر پاتر، هری را بکشد. اما – نتونست.

 نمی تونست اون پسر کوچک رو بکشد. هیچ کس نمی دونه چرا ، یا چطور، اما آنها می گویند که وقتی اون نتونست هری پاتر را بکشه، قدرت ولدمورت به گونه ای شکست – و به همین دلیل اون رفته.

دامبلدور با حالتی افسرده سرش را تکان داد. پروفسور مک گوناگال با لکنت گفت:” این این درسته؟” “با وجود کارهایی که کرده. این همه آدم کشته. اما نمی تونه یک پسربچه کوچولو رو بکشه؟ حیرت انگیزه. همه سعی کردند جلوشو بگیرن. اما چطور هری به نام آسمان ها زنده موند؟ “ دامبلدور گفت: “ما فقط میتونیم حدس بزنیم.” “ممکنه هرگز نفهمیم.” پروفسور مک گوناگال یک دستمال توری بیرون آورد و به چشمانش در زیر عینکش زد.

دامبلدور محکم بینی اش را بالا کشید و یک ساعت طلایی از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت.

ساعت خیلی عجیبی بود. دوازده عقربه داشت اما شماره ای نداشت. در عوض ، سیارات کوچکی در حال حرکت در لبه آن بودند.

گرچه حتماً برای دامبلدور مفهوم بود، زیرا او آن را دوباره در جیب خود قرار داد و گفت: “هاگرید دیر کرده است.

 راستی، گمان میکنم اون بوده که به شما گفته من اینجا خواهم بود؟

پروفسور مک گوناگال گفت: “بله.” “و من تصور نمی کنم شما بخواهید به من بگویید از بین این همه جا، چرا اینجا هستید؟”

“من آمده ام تا هری را پیش خاله و شوهر خاله اش بذارم. آنها تنها خانواده ای هستند كه الان براش مونده اند.”

پروفسور مک گوناگال روی پاهاش پرید و به خانه شماره چهار اشاره کرد و فریاد زد: “منظورتون این نیست که.نمی تونه منظورتون افرادی باشه که اینجا زندگی میکنن؟”

“دامبلدور–شما نمی تونید. من تمام طول روز آنها رو تماشا کرده ام. شما نمی تونستید دونفری رو پیدا کنید که هیچ شباهتی به ما ندارند. آنها پسری دارند– من در حالیکه در طول خیابان به مادرش لگد میزد، و برای شیرینی جیغ می کشید، اونو دیدم. هری پاتر می آید و اینجا زندگی می کند!”

دامبلدور با قاطعیت گفت: “اینجا بهترین مکان برای اونه.”

“خاله و شوهرخاله اش می توانند وقتی بزرگتر شد همه چیز را برایش توضیح دهند. من برای آنها یک نامه نوشتم.”

پروفسور مک گوناگال در حالیکه روی دیوار نشسته بود، به صورت ضعیف تکرار کرد: “یک نامه؟”

“واقعاً دامبلدور ، شما فکر می کنید می توانید همه اینها را در یک نامه توضیح دهید؟ این افراد هرگز او را درک نخواهند کرد! او مشهور خواهد شد - یک قهرمان افسانه ای - من تعجب نمی کنم اگر در آینده امروز به عنوان روز هری پاتر شناخته شود - کتابهایی در مورد هری نوشته خواهد شد - هر بچه ای در دنیا نام او را می شناسد! “

دامبلدور که خیلی جدی از بالای عینک نیمه ماه اش نگاه می کرد، گفت: “دقیقاً.”

“همین کافیه تا نظر تا عقیده هر بچه ای رو تغییر بده. اون قبل از این که بتونه راه بره یا حرف بزنه معروف و مشهوره! به خاطر چیزهایی که حتی به یاد نخواهد آرود. می تونی بفهمی که چقدر براش بهتره که بدون هیاهو باشه، دور از همه اینها بزرگ بشه تا زمانی که آماده پذیرش بشه؟”

پروفسور مک گونگال دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما تغییر عقیده داد سپس آب دهانش را قورت داد و گفت، “بله–بله، حق با شماست، البته. اما این پسر چگونه به اینجا می رسد، دامبلدور؟” ناگهان نگاهی به شنل دامبلدور انداخت، در حالیکه فکر کرد ممکنه هری را زیر شنلش مخفی کرده باشد.

“هاگرید اون رو میاره.”

“فکر می کنید عاقلانه است به هاگرید در مورد به این مهمی اعتماد کنید؟”

دامبلدور گفت، “من تمام طول زندگیم به هاگرید اعتماد داشته ام.”

پروفسور مک گوناگال گفت: “من نمیگم آدم درستی نیست، اما نمی تونید وانمود کنید که سر به هوا نیست. اون تمایل داره – این چی بود؟”

صدای غرش کوچکی سکوت اطراف آنها را شکسته بود. همانطور که پایین و بالای خیابان را نگاه می کردند تا نشانه ای از چراغ جلوی یک ماشین ببینند، صدا بلند و بلندتر می شد. در حالیکه هردو به آسمان نگاه می کردند، به یک غرش مهیب تبدیل شد–و یک موتور سیکلت عظیم از آسمان افتاد و روبروی آنها فرود آمد.

موتورسیکلت عظیم بود، ولی در مقابل مردی که سوار بر آن بود، چیزی نبود.

او تقریباً دو برابر یک انسان عادی قد و دست کم پنج برابر پهنا داشت.

تا جایی که می شد بزرگ به نظر می رسید، و خیلی وحشی - موهای مشکی درهم تنیده و ژولیده و ریش هایش تقریبا تمام صورتش را پوشانده بود، دستهایی به اندازه درب سطل آشغال داشت و پاهایش در چکمه های چرمی اش مانند بچه دلفین ها بود.

در میان بازوهای پهن و عضلانی اش، پتویی بود که در آن چیزی را پیچیده بودند.

دامبلدور آسوده خاطر گفت: “هاگرید، بالاخره اومدی. اون موتورسیکلت را از کجا آوردی؟” غول در حالی که صحبت می کرد با احتیاط از موتور سیکلت پیاده شد و گفت: “این را قرض گرفتم، پروفسور دامبلدور، بنشینید. سیریوس بلک جوان آن را به من قرض داد. این رو از اون گرفتم قربان.”

“اونجا مشکلی نبود؟”

“نه قربان–خونه تقریبا داشت خراب می شد، اما من درست قبل از اینکه مشنگ ها اون اطراف ازدحام کنند اون رو آرودم بیرون. وقتی که ما از فراز بریستول درحال پرواز بودیم ، خوابید.”

دامبلدور و پروفسور مک گوناگال روی بقچه پتوپیچ خم شدند.

داخلش فقط یک پسر بچه دیده می شد که کاملاً خوابیده بود.

زیر دسته موهای سیاه پرکلاغی روی پیشانی او می توانستند برشی عجیب مانند یک صاعقه را ببینند.

  پروفسور مک گوناگال گفت: “ این جای همون-؟”

دامبلدور گفت: بله. “این زخم را برای همیشه خواهد داشت.”

“نمی تونستی در این مورد کاری انجام بدی، دامبلدور؟”

“حتی اگر می تونستم ، نمی کردم. زخم ها می تونند مفید باشند.

 من خودم یکی بالای زانوی چپم دارم که نقشه ی کامل از مترو لندن است. خوب - اون رو بده، هاگرید- بهتره کار رو تموم کنیم. “

دامبلدور هری را در آغوش گرفت و به سمت خانه دورسلی ها برگشت.

هاگرید پرسید: “ آیا میتونم، میتونم باهاش خداحافظی کنم، قربان؟”. سر بزرگ و پشمالوشو بر روی هری خم کرد و با ریش زبرش اون رو بوسید. سپس ناگهان، هاگرید مانند سگ زخمی زوزه کشید. ششششش پروفسور مک گوناگال گفت: “هیس، مشنگ ها رو بیدار میکنی!”

هاگرید هق هق کنان گفت”ب-ب-ببخشید،” یک دستمال بزرگ خالدار را بیرون آورد و صورتش را در آن دفن کرد. “اما من ن-ن-نمی تونم تحمل کنم - لیلی و جیمز مرده ن- “و هری کوچولوی بیچاره باید با مشنگها زندگی کنه -“

درحالیکه دامبلدور قدم روی دیوار کوتاه باغچه گذاشت و جلوی در ورودی رسید، پروفسور مک گوناگال بااحتیاط بازوی هاگرید رو نوازش میکرد و در گوشش زمزمه کرد: “بله، همه ناراحتیم، اما احساساتتو کنترل کن، وگرنه پیدامون میکنن.” او هری را آرام روی آستانه درب خواباند، نامه ای را از شنلش بیرون آورد، آن را داخل پتوهای هری گذاشت و سپس به طرف دو نفر دیگر برگشت. یک دقیقه کامل سه نفر آنها ایستادند و به بقچه کوچک نگاه کردند. شانه های هاگرید لرزید، پروفسور مک گوناگال با عصبانیت پلک زد و نور چشمک زنی که معمولاً از چشمان دامبلدور می درخشید، خاموش شد.

  دامبلدور سرانجام گفت: “خوب ، این هم از این. ما دیگر کاری نداریم که اینجا بمانیم. ما هم ممکنه برویم و به جشن ها بپیوندیم.” هاگرید با صدایی کاملاً مبهم گفت: “بله، من موتور سیریوس رو بهش برمی گردونم. شب خوش، پروفسور مک گوناگال - پروفسور دامبلدور، قربان.”  

هاگرید با آستین ژاکت خود، اشک روان چشمهایش را پاک کرد، به طرف موتور چرخید و با یک لگد آن را روشن کرد، با غرشی به هوا برخاست و در تاریکی شب ناپدید شد.

“من به زودی تو را می بینم ، پروفسور مک گوناگال”دامبلدور با اشاره به او این را گفت. پروفسور مک گوناگال در جواب فین کرد.  

دامبلدور برگشت و قدم زنان به انتهای خیابان رفت.

در گوشه ای متوقف شد وخاموش کن نقره ای را بیرون آورد.

او یک بار آن را فشرد و دوازده توپ نوری به چراغ های خیابان آنها برگشتندپس پریوت درایو ناگهان به رنگ نارنجی درخشید و او توانست گربه ای را که دزدکی در گوشه انتهای خیابان حرکت می کرد ببیند.

 او فقط می توانست بقچه پتو را روی پله شماره چهار ببیند.

  زمزمه کرد: “موفق باشی هری”. روی پاشنه پا چرخید و در حالیکه شنلش توی هوا پیچ و تاب میخورد، از آنجا رفته بود.

نسیمی پرچین های مرتب پریوت درایو را برهم زد. جایی که آرام و ساکت زیر آسمان تیره قرار گرفته بود، آخرین مکانی است که انتظار دارید اتفاقات حیرت انگیزی در آن رخ دهد.

هری پاتر بدون اینکه از خواب بیدار شود ، داخل پتویش غلت زد.

  دست کوچکش روی نامه ای که کنارش بود بسته شد و خوابید، نمی دانست که خاص است، نمی دانست مشهور است ، نمی دانست چند ساعت دیگر با فریاد خانم دورسلی بیدار می شود در حالی که در ورودی را باز می کند تا بطری های شیر را بیرون بگذارد، و نه اینکه در چند هفته ی آینده دادلی، پسر خاله اش، او را نیشگون می گیرد و سیخونک می زند.

او نمی توانست بفهمد که درهمین لحظه، افرادی که به طور مخفی در سراسر کشور با هم ملاقات می کردند، گیلاس های شراب خود را بالا گرفته بودند و با صداهای خفه می گفتند:

  “به افتخار هری پاتر–پسری که زنده ماند!”

متن انگلیسی درس

Mr. and Mrs. Dursley, of number four, Privet Drive, were proud to say that they were perfectly normal, thank you very much.

They were the last people you’d expect to be involved in anything strange or mysterious, because they just didn’t hold with such nonsense.

Mr. Dursley was the director of a firm called Grunnings, which made drills.

He was a big, beefy man with hardly any neck, although he did have a very large mustache.

Mrs. Dursley was thin and blonde and had nearly twice the usual amount of neck. which came in very useful as she spent so much of her time craning over garden fences, spying on the neighbors.

The Dursleys had a small son called Dudley and in their opinion there was no finer boy anywhere.

The Dursleys had everything they wanted, but they also had a secret, and their greatest fear was that somebody would discover it.

They didn’t think they could bear it if anyone found out about the Potters.

Mrs. Potter was Mrs. Dursley’s sister, but they hadn’t met for several years. in fact, Mrs. Dursley pretended she didn’t have a sister, because her sister and her good-for-nothing husband were as unDursleyish as it was possible to be.

The Dursleys shuddered to think what the neighbors would say if the Potters arrived in the street.

The Dursleys knew that the Potters had a small son, too, but they had never even seen him.

This boy was another good reason for keeping the Potters away; they didn’t want Dudley mixing with a child like that.

When Mr. and Mrs. Dursley woke up on the dull, gray Tuesday our story starts, there was nothing about the cloudy sky outside to suggest that strange and mysterious things would soon be happening all over the country.

Mr. Dursley hummed as he picked out his most boring tie for work, and Mrs. Dursley gossiped away happily as she wrestled a screaming Dudley into his high chair.

None of them noticed a large, tawny owl flutter past the window. At half past eight, Mr. Dursley picked up his briefcase, pecked Mrs. Dursley on the cheek, and tried to kiss Dudley good-bye but missed, because Dudley was now having a tantrum and throwing his cereal at the walls. “Little tyke,” chortled Mr. Dursley as he left the house.

He got into his car and backed out of number four’s drive.

It was on the corner of the street that he noticed the first sign of something peculiar–a cat reading a map. For a second, Mr. Dursley didn’t realize what he had seen–then he jerked his head around to look again.

There was a tabby cat standing on the corner of Privet Drive, but there wasn’t a map in sight.

What could he have been thinking of? It must have been a trick of the light.

Mr. Dursley blinked and stared at the cat.

It stared back.

As Mr. Dursley drove around the corner and up the road, he watched the cat in his mirror.

It was now reading the sign that said Privet Drive–no, looking at the sign; cats couldn’t read maps or signs.

Mr. Dursley gave himself a little shake and put the cat out of his mind.

As he drove toward town he thought of nothing except a large order of drills he was hoping to get that day.

But on the edge of town, drills were driven out of his mind by something else.

As he sat in the usual morning traffic jam, he couldn’t help noticing that there seemed to be a lot of strangely dressed people about.

People in cloaks.

Mr. Dursley couldn’t bear people who dressed in funny clothes. the getups you saw on young people! He supposed this was some stupid new fashion.

He drummed his fingers on the steering wheel and his eyes fell on a huddle of these weirdos standing quite close by.

They were whispering excitedly together.

Mr. Dursley was enraged to see that a couple of them weren’t young at all. why, that man had to be older than he was, and wearing an emerald-green cloak!

The nerve of him! But then it struck Mr. Dursley that this was probably some silly stunt. these people were obviously collecting for something. yes, that would be it.

The traffic moved on and a few minutes later, Mr. Dursley arrived in the Grunnings parking lot, his mind back on drills.

Mr. Dursley always sat with his back to the window in his office on the ninth floor.

If he hadn’t, he might have found it harder to concentrate on drills that morning.

He didn’t see the owls swooping past in broad daylight, though people down in the street did. they pointed and gazed open-mouthed as owl after owl sped overhead.

Most of them had never seen an owl even at nighttime. Mr. Dursley, however, had a perfectly normal, owl-free morning.

He yelled at five different people. He made several important telephone calls and shouted a bit more.

He was in a very good mood until lunchtime, when he thought he’d stretch his legs and walk across the road to buy himself a bun from the bakery.

He’d forgotten all about the people in cloaks until he passed a group of them next to the baker’s. He eyed them angrily as he passed. He didn’t know why, but they made him uneasy.

This bunch were whispering excitedly, too, and he couldn’t see a single collecting tin.

It was on his way back past them, clutching a large doughnut in a bag, that he caught a few words of what they were saying.

“The Potters, that’s right, that’s what I heard yes. their son, Harry.” Mr. Dursley stopped dead.

Fear flooded him. He looked back at the whisperers as if he wanted to say something to them, but thought better of it.

He dashed back across the road, hurried up to his office, snapped at his secretary not to disturb him, seized his telephone, and had almost finished dialing his home number when he changed his mind.

He put the receiver back down and stroked his mustache, thinking. no, he was being stupid.

Potter wasn’t such an unusual name. He was sure there were lots of people called Potter who had a son called Harry.

Come to think of it, he wasn’t even sure his nephew was called Harry. He’d never even seen the boy.

It might have been Harvey Or Harold.

There was no point in worrying Mrs.Dursley. she always got so upset at any mention of her sister. He didn’t blame her–if he’d had a sister like that. but all the same, those people in cloaks.

He found it a lot harder to concentrate on drills that afternoon and when he left the building at five o’clock, he was still so worried that he walked straight into someone just outside the door.

“Sorry,” he grunted, as the tiny old man stumbled and almost fell. It was a few seconds before Mr. Dursley realized that the man was wearing a violet cloak.

He didn’t seem at all upset at being almost knocked to the ground.

On the contrary, his face split into a wide smile and he said in a squeaky voice that made passersby stare, “Don’t be sorry, my dear sir. for nothing could upset me today!

Rejoice, for You-Know-Who has gone at last! Even Muggles like yourself should be celebrating, this happy, happy day!”

And the old man hugged Mr. Dursley around the middle and walked off.

Mr. Dursley stood rooted to the spot. He had been hugged by a complete stranger.

He also thought he had been called a Muggle, whatever that was. He was rattled.

He hurried to his car and set off for home, hoping he was imagining things, which he had never hoped before, because he didn’t approve of imagination.

As he pulled into the driveway of number four, the first thing he saw–and it didn’t improve his mood–was the tabby cat he’d spotted that morning.

It was now sitting on his garden wall. He was sure it was the same one. it had the same markings around its eyes.

“Shoo” said Mr. Dursley loudly. The cat didn’t move. It just gave him a stern look. Was this normal cat behavior?

Mr. Dursley wondered. Trying to pull himself together, he let himself into the house. He was still determined not to mention anything to his wife.

Mrs. Dursley had had a nice, normal day.

She told him over dinner all about Mrs. Next Door’s problems with her daughter and how Dudley had learned a new word (“Won’t!”). Mr. Dursley tried to act normally.

When Dudley had been put to bed, he went into the living room in time to catch the last report on the evening news:

“And finally, bird-watchers everywhere have reported that the nation’s owls have been behaving very unusually today. Although owls normally hunt at night and are hardly ever seen in daylight, there have been hundreds of sightings of these birds flying in every direction since sunrise. Experts are unable to explain why the owls have suddenly changed their sleeping pattern.”

The newscaster allowed himself a grin. “Most mysterious. And now, over to Jim McGuffin with the weather.

Going to be any more showers of owls tonight, Jim?”

“Well, Ted,” said the weatherman. “I don’t know about that, but it’s not only the owls that have been acting oddly today.

Viewers as far apart as Kent, Yorkshire, and Dundee have been phoning in to tell me that instead of the rain I promised yesterday, they’ve had a downpour of shooting stars!

Perhaps people have been celebrating Bonfire Night early. it’s not until next week, folks! But I can promise a wet night tonight.”

Mr. Dursley sat frozen in his armchair. Shooting stars all over Britain? Owls flying by daylight? Mysterious people in cloaks all over the place? And a whisper, a whisper about the Potters.

Mrs. Dursley came into the living room carrying two cups of tea. It was no good. He’d have to say something to her.

He cleared his throat nervously. “Er–Petunia, dear–you haven’t heard from your sister lately, have you?”

As he had expected, Mrs. Dursley looked shocked and angry. After all, they normally pretended she didn’t have a sister.

“No,” she said sharply. “Why?”

“Funny stuff on the news,” Mr. Dursley mumbled.

“Owls. shooting stars. and there were a lot of funny-looking people in town today.”

“So” snapped Mrs. Dursley.

“Well, I just thought. maybe it was something to do with you know her crowd.”

Mrs. Dursley sipped her tea through pursed lips. Mr. Dursley wondered whether he dared tell her he’d heard the name “Potter.” He decided he didn’t dare.

Instead he said, as casually as he could, “Their son–he’d be about Dudley’s age now, wouldn’t he?”

“I suppose so,” said Mrs. Dursley stiffly.

“What’s his name again? Howard, isn’t it?”

“Harry. Nasty, common name, if you ask me.” “Oh, yes,” said Mr. Dursley. his heart sinking horribly. “Yes, I quite agree.”

He didn’t say another word on the subject as they went upstairs to bed. While Mrs. Dursley was in the bathroom, Mr. Dursley crept to the bedroom window and peered down into the front garden. The cat was still there. It was staring down Privet Drive as though it were waiting for something.

Was he imagining things? Could all this have anything to do with the Potters? If it did. if it got out that they were related to a pair of–well, he didn’t think he could bear it.

The Dursleys got into bed. Mrs. Dursley fell asleep quickly but Mr. Dursley lay awake, turning it all over in his mind.

His last, comforting thought before he fell asleep was that even if the Potters were involved, there was no reason for them to come near him and Mrs. Dursley. The Potters knew very well what he and Petunia thought about them and their kind.. He couldn’t see how he and Petunia could get mixed up in anything that might be going on–he yawned and turned over–it couldn’t affect them..

How very wrong he was.

Mr. Dursley might have been drifting into an uneasy sleep, but the cat on the wall outside was showing no sign of sleepiness.

It was sitting as still as a statue, its eyes fixed unblinkingly on the far corner of Privet Drive.

It didn’t so much as quiver when a car door slammed on the next street, nor when two owls swooped overhead.

In fact, it was nearly midnight before the cat moved at all.

A man appeared on the corner the cat had been watching. appeared so suddenly and silently you’d have thought he’d just popped out of the ground.

The cat’s tail twitched and its eyes narrowed.

Nothing like this man had ever been seen on Privet Drive.

He was tall, thin, and very old, judging by the silver of his hair and beard, which were both long enough to tuck into his belt.

He was wearing long robes, a purple cloak that swept the ground, and high-heeled, buckled boots.

His blue eyes were light, bright, and sparkling behind half-moon spectacles and his nose was very long and crooked, as though it had been broken at least twice.

This man’s name was Albus Dumbledore.

Albus Dumbledore didn’t seem to realize that he had just arrived in a street where everything from his name to his boots was unwelcome.

He was busy rummaging in his cloak, looking for something. But he did seem to realize he was being watched, because he looked up suddenly at the cat, which was still staring at him from the other end of the street.

For some reason, the sight of the cat seemed to amuse him. He chuckled and muttered, “I should have known.”

He found what he was looking for in his inside pocket.

It seemed to be a silver cigarette lighter. He flicked it open, held it up in the air, and clicked it.

The nearest street lamp went out with a little pop. He clicked it again–the next lamp flickered into darkness.

Twelve times he clicked the Put-Outer, until the only lights left on the whole street were two tiny pinpricks in the distance, which were the eyes of the cat watching him.

If anyone looked out of their window now, even beady-eyed Mrs. Dursley, they wouldn’t be able to see anything that was happening down on the pavement. Dumbledore slipped the Put-Outer back inside his cloak and set off down the street toward number four, where he sat down on the wall next to the cat.

He didn’t look at it, but after a moment he spoke to it.

“Fancy seeing you here, Professor McGonagall.”

He turned to smile at the tabby, but it had gone.

Instead he was smiling at a rather severe-looking woman who was wearing square glasses exactly the shape of the markings the cat had had around its eyes.

She, too, was wearing a cloak, an emerald one.

Her black hair was drawn into a tight bun. She looked distinctly ruffled.

“How did you know it was me” she asked.

“My dear Professor, I ‘ve never seen a cat sit so stiffly.”

“You’d be stiff if you’d been sitting on a brick wall all day,” said Professor McGonagall.

“All day? When you could have been celebrating?

I must have passed a dozen feasts and parties on my way here.”

Professor McGonagall sniffed angrily.

“Oh yes, everyone’s celebrating, all right,” she said impatiently.

“You’d think they’d be a bit more careful, but no–even the Muggles have noticed something’s going on. It was on their news.”

She jerked her head back at the Dursleys’ dark living-room window.

“I heard it. Flocks of owls. shooting stars.. Well, they’re not completely stupid.

They were bound to notice something.

Shooting stars down in Kent–I’ll bet that was Dedalus Diggle. He never had much sense.”

“You can’t blame them,” said Dumbledore gently. “We’ve had precious little to celebrate for eleven years.”

“I know that,” said Professor McGonagall irritably. “But that’s no reason to lose our heads. People are being downright careless, out on the streets in broad daylight, not even dressed in Muggle clothes, swapping rumors.”

She threw a sharp, sideways glance at Dumbledore here, as though hoping he was going to tell her something, but he didn’t, so she went on. “A fine thing it would be if, on the very day You-Know-Who seems to have disappeared at last, the Muggles found out about us all. I suppose he really has gone, Dumbledore?”

“It certainly seems so,” said Dumbledore. “We have much to be thankful for. Would you care for a lemon drop?”

“A what?”

“A lemon drop. They’re a kind of Muggle sweet I’m rather fond of.”

“No, thank you,” said Professor McGonagall coldly, as though she didn’t think this was the moment for lemon drops. “As I say, even if You-Know-Who has gone -“

“My dear Professor, surely a sensible person like yourself can call him by his name?

All this ‘You- Know-Who’ nonsense–for eleven years I have been trying to persuade people to call him by his proper name: Voldemort.”

Professor McGonagall flinched, but Dumbledore, who was unsticking two lemon drops, seemed not to notice. “It all gets so confusing if we keep saying ‘You-Know-Who.’ I have never seen any reason to be frightened of saying Voldemort’s name.

“I know you haven ‘t, said Professor McGonagall, sounding half exasperated, half admiring. “But you’re different. Everyone knows you’re the only one You-Know- oh, all right, Voldemort, was frightened of.”

“You flatter me,” said Dumbledore calmly. “Voldemort had powers I will never have.”

“Only because you’re too–well–noble to use them.”

“It’s lucky it’s dark. I haven’t blushed so much since Madam Pomfrey told me she liked my new earmuffs.”

Professor McGonagall shot a sharp look at Dumbledore and said, “The owls are nothing next to the rumors that are flying around. You know what everyone’s saying? About why he’s disappeared? About what finally stopped him?”

It seemed that Professor McGonagall had reached the point she was most anxious to discuss, the real reason she had been waiting on a cold, hard wall all day. for neither as a cat nor as a woman had she fixed Dumbledore with such a piercing stare as she did now.

It was plain that whatever “everyone” was saying, she was not going to believe it until Dumbledore told her it was true. Dumbledore, however, was choosing another lemon drop and did not answer.

“What they’re saying,” she pressed on, “is that last night Voldemort turned up in Godric’s Hollow. He went to find the Potters. The rumor is that Lily and James Potter are–are–that they’re–dead. “ Dumbledore bowed his head. Professor McGonagall gasped. “Lily and James. I can’t believe it. I didn’t want to believe it. Oh, Albus.”

Dumbledore reached out and patted her on the shoulder. “I know I know” he said heavily.

Professor McGonagall’s voice trembled as she went on. “That’s not all. They’re saying he tried to kill the Potter’s son, Harry. But–he couldn’t.

He couldn’t kill that little boy. No one knows why, or how, but they’re saying that when he couldn’t kill Harry Potter, Voldemort’s power somehow broke–and that’s why he’s gone.

Dumbledore nodded glumly. “It’s–it’s true” faltered Professor McGonagall. “After all he’s done. all the people he’s killed. he couldn’t kill a little boy? It’s just astounding. of all the things to stop him. but how in the name of heaven did Harry survive?” “We can only guess,” said Dumbledore. “We may never know.” Professor McGonagall pulled out a lace handkerchief and dabbed at her eyes beneath her spectacles.

Dumbledore gave a great sniff as he took a golden watch from his pocket and examined it.

It was a very odd watch. It had twelve hands but no numbers. instead, little planets were moving around the edge.

It must have made sense to Dumbledore, though, because he put it back in his pocket and said, “Hagrid’s late.

I suppose it was he who told you I’d be here, by the way?”

“Yes,” said Professor McGonagall. “And I don’t suppose you’re going to tell me why you’re here, of all places?”

“I’ve come to bring Harry to his aunt and uncle. They’re the only family he has left now.”

“You don’t mean–you can’t mean the people who live here” cried Professor McGonagall, jumping to her feet and pointing at number four.

“Dumbledore–you can’t. I’ve been watching them all day. You couldn’t find two people who are less like us. And they’ve got this son–I saw him kicking his mother all the way up the street, screaming for sweets. Harry Potter come and live here!”

“It’s the best place for him,” said Dumbledore firmly.

“His aunt and uncle will be able to explain everything to him when he’s older. I’ve written them a letter.”

“A letter” repeated Professor McGonagall faintly, sitting back down on the wall.

“Really, Dumbledore, you think you can explain all this in a letter? These people will never understand him! He’ll be famous–a legend–I wouldn’t be surprised if today was known as Harry Potter day in the future–there will be books written about Harry–every child in our world will know his name!”

“Exactly,” said Dumbledore, looking very seriously over the top of his half-moon glasses.

“It would be enough to turn any boy’s head. Famous before he can walk and talk! Famous for something he won’t even remember! Can you see how much better off he’ll be, growing up away from all that until he’s ready to take it?”

Professor McGonagall opened her mouth, changed her mind, swallowed, and then said, “Yes–yes, you’re right, of course. But how is the boy getting here, Dumbledore?” She eyed his cloak suddenly as though she thought he might be hiding Harry underneath it.

“Hagrid’s bringing him.”

“You think it–wise–to trust Hagrid with something as important as this?”

“I would trust Hagrid with my life,” said Dumbledore.

“I’m not saying his heart isn’t in the right place,” said Professor McGonagall grudgingly, “but you can’t pretend he’s not careless. He does tend to–what was that?”

A low rumbling sound had broken the silence around them. It grew steadily louder as they looked up and down the street for some sign of a headlight. it swelled to a roar as they both looked up at the sky–and a huge motorcycle fell out of the air and landed on the road in front of them.

If the motorcycle was huge, it was nothing to the man sitting astride it.

He was almost twice as tall as a normal man and at least five times as wide.

He looked simply too big to be allowed, and so wild - long tangles of bushy black hair and beard hid most of his face, he had hands the size of trash can lids, and his feet in their leather boots were like baby dolphins.

In his vast, muscular arms he was holding a bundle of blankets.

“Hagrid,” said Dumbledore, sounding relieved “At last. And where did you get that motorcycle?” “Borrowed it, Professor Dumbledore, sit,” said the giant, climbing carefully off the motorcycle as he spoke. “Young Sirius Black lent it to me. I’ve got him, sir.”

“No problems, were there?”

“No, sir–house was almost destroyed, but I got him out all right before the Muggles started swarmin’ around. He fell asleep as we was flyin’ over Bristol.”

Dumbledore and Professor McGonagall bent forward over the bundle of blankets.

Inside, just visible, was a baby boy, fast asleep.

Under a tuft of jet-black hair over his forehead they could see a curiously shaped cut, like a bolt of lightning.

“Is that where -“ whispered Professor McGonagall.

“Yes,” said Dumbledore. “He’ll have that scar forever.”

“Couldn’t you do something about it, Dumbledore?”

“Even if I could, I wouldn’t. Scars can come in handy.

I have one myself above my left knee that is a perfect map of the London Underground. Well–give him here, Hagrid–we’d better get this over with.”

Dumbledore took Harry in his arms and turned toward the Dursleys’ house.

“Could I–could I say good-bye to him, sir” asked Hagrid. He bent his great, shaggy head over Harry and gave him what must have been a very scratchy, whiskery kiss. Then, suddenly, Hagrid let out a howl like a wounded dog.

“Shhh!” hissed Professor McGonagall, “you’ll wake the Muggles!”

“S-s-sorry,” sobbed Hagrid, taking out a large, spotted handkerchief and burying his face in it. “But I c-c-can’t stand it–Lily an’ James dead–an’ poor little Harry off ter live with Muggles -“

“Yes, yes, it’s all very sad, but get a grip on yourself, Hagrid, or we’ll be found,” Professor McGonagall whispered, patting Hagrid gingerly on the arm as Dumbledore stepped over the low garden wall and walked to the front door. He laid Harry gently on the doorstep, took a letter out of his cloak, tucked it inside Harry’s blankets, and then came back to the other two. For a full minute the three of them stood and looked at the little bundle. Hagrid’s shoulders shook, Professor McGonagall blinked furiously, and the twinkling light that usually shone from Dumbledore’s eyes seemed to have gone out.

“Well,” said Dumbledore finally, “that’s that. We’ve no business staying here. We may as well go and join the celebrations.” “Yeah,” said Hagrid in a very muffled voice, “I’ll be takin’ Sirius his bike back. G’night, Professor McGonagall–Professor Dumbledore, sir.”

Wiping his streaming eyes on his jacket sleeve, Hagrid swung himself onto the motorcycle and kicked the engine into life; with a roar it rose into the air and off into the night.

“I shall see you soon, I expect, Professor McGonagall,” said Dumbledore, nodding to her. Professor McGonagall blew her nose in reply.

Dumbledore turned and walked back down the street.

On the corner he stopped and took out the silver Put-Outer.

He clicked it once, and twelve balls of light sped back to their street lamps so that Privet Drive glowed suddenly orange and he could make out a tabby cat slinking around the corner at the other end of the street.

He could just see the bundle of blankets on the step of number four.

“Good luck, Harry,” he murmured. He turned on his heel and with a swish of his cloak, he was gone.

A breeze ruffled the neat hedges of Privet Drive. which lay silent and tidy under the inky sky, the very last place you would expect astonishing things to happen.

Harry Potter rolled over inside his blankets without waking up.

One small hand closed on the letter beside him and he slept on, not knowing he was special, not knowing he was famous, not knowing he would be woken in a few hours’ time by Mrs. Dursley’s scream as she opened the front door to put out the milk bottles, nor that he would spend the next few weeks being prodded and pinched by his cousin Dudley.

He couldn’t know that at this very moment, people meeting in secret all over the country were holding up their glasses and saying in hushed voices:

“To Harry Potter–the boy who lived!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.