I can't recognize myself anymore
آموزش رایگان زبان انگلیسی > دوره: انگلیسی با فائزه / فصل: داستان / درس: I can't recognize myself anymoreسرفصل های مهم
I can't recognize myself anymore
توضیح مختصر
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل ویدیویی
متن انگلیسی درس
Have you ever felt like
this is isn’t you?
You are doing it, but…
it’s just not like you.
Have you ever wondered,
what am I doing?
What is this?
Since when am I interested in this?
I like it,
it feels good, but…
wait,
it’s not even my cat.
Whose cat is this?
Have you ever thought
why on earth you’re friends with this person?
Why are they in your life?
Why don’t you just cut it?
Have you ever felt like you are enjoying
what you are eating
but you suddenly realize you just hate it?
You never liked it.
Never.
And this face,
I can’t recognize myself anymore.
I hate it.
Is this …
is this really me?
Every day, I feel this way.
Can’t wrap my mind around even
one logical reason
why I’m doing what I’m doing.
I do stuff in an enthusiastic way,
so passionately,
then wonder why?
This is not what I typically do!
This is not ….even my life.
Who is this?
This is not me!
But every night, I go to sleep,
thinking it’s fine.
Sooner or later,
it all is going to be over.
Hey
Are you watching this?
I’m trapped in this body and I can’t get out,
please, for God’s sake, help me,
it’s not my body!
please help me!
And every day that I wake up,
it seems like a new day.
It feels like a victory,
like I defeated something in me!
I made it
and now I have to be grateful.
Because I mean,
what else can I do about it?
ترجمهی درس
تا حالا حس کردی که
این تو نیستی؟
داری اون کار رو میکنی اما.
شبیه تو نیست.
تا حالا از خودت پرسیدی
که من دارم چیکار میکنم؟
این چیه؟
از کی بهش علاقمندم؟
ازش خوشم میاد
حس خوبی داره، ولی.
صبر کن
این که اصلا گربهی من نیست.
گربهی کیه؟
تا حالا فکر کردی
که آخه چرا با این آدم دوستی؟
چرا اون تو زندگیت هست؟
چرا اون رابطه رو تمومش نمیکنی؟
تا حالا حس کردی که داری
از چیزی که میخوری لذت میبری
ولی یهو متوجه بشی که ازش بدت میاد؟
هیچوقت دوسش نداشتی.
هیچوقت.
و این صورت
من دیگه نمیتونم خودم رو بشناسم.
ازش متنفرم.
این.
این واقعا منم؟
هر روز همین حس رو دارم.
حتی نمیتونم یه دلیل منطقی
برای این پیدا کنم
که چرا دارم این کارها رو انجام میدم.
من کارها رو مشتاقانه انجام میدم
خیلی بااشتیاق
بعد متعجب میشم که چرا؟
این اون کاری نیست که معمولا انجام میدم!
این حتی، زندگی من نیست.
این کیه؟
این من نیستم!
اما هرشب با این فکر میرم بخوابم
که اشکال نداره.
دیر یا زود
همهچیز تموم میشه.
هی
داری نگاه میکنی؟
من تو این بدن گیر افتادم و نمیتونم بیرون بیام
لطفا، توروخدا، کمکم کن
این بدن من نیست!
لطفا کمکم کن!
و هر روز که بیدار میشم
بهنظر روز جدیدی میاد!
مثل یه پیروزیه
انگار یه نفر رو درون خودم شکست دادم!
موفق شدم
و الان باید سپاسگزار باشم.
چون، یعنی
مگه دیگه چه کاری میتونم بکنم؟