سرفصل های مهم
ابی کمکرسان
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
ابی کمکرسان
چندین ماه بود که در چمنزار باران نباریده بود. بهدلیل خشکسالی، آبوهوا بسیار خشک شده بود. دیگر رطوبتی در خاک باقی نمانده بود. هیچ محصولی نمیتوانست در زمین خشک رشد کند. در زمستان، مردم چیزی برای خوردن نداشتند.
خانوادههای گرسنه دربارهی صومعهای در نزدیکی کوههایی که هنوز آب و غذا در آنها فراوان بود، شنیدند. بنابراین آنها به داخل کشور، آن طرف دشت، بهسمت صومعه رفتند.
در ابتدا فقط چند خانواده وارد آنجا شدند و بهدنبال غذا و سرپناه بودند. بعد غذای کافی بود. راهبان به آنها غذا دادند و اجازه دادند در کلیسای کوچک بخوابند.
اما طولی نکشید که هر روز خانوادههای بیشتری به آنجا میآمدند. این افراد مجبور بودند دورتر سفر کنند، به همین دلیل وضعیت آنها بدتر بود. سفر ناهموار آنها را به لبهی یک بحران رسانده بود. آنها سردشان بود و خسته بودند. کلیسای کوچک خیلی زود پر شد.
غذا کمیاب شد. راهبان شروع به غر زدن کردند. آنها حدس میزدند که هیچ غذایی وجود نخواهد داشت. یک راهب جوان گفت: «اگر خانوادههای بیشتری بیایند، نمیتوانیم زمستان را بگذرانیم. باید از بعضی از آنها بخواهیم که بروند.»
راهب بزرگ این را شنید. گفت: «ما نمیتوانیم چنین کاری کنیم. محروم کردن آنها از غذا و سرپناه اشتباه است. ما سوگند یاد کردیم تا به کسانی که نیاز به کمک دارند کمک کنیم. همه در اینجا نیازمند هستند، بنابراین همه واجد شرایط دریافت غذا و سرپناه ما هستند.» راهب گفت: «اما ما به اندازه کافی کافی نخواهیم داشت.»
راهب بزرگ گفت: «این ممکن است درست باشد، اما با این وجود باید به آنها کمک کنیم. روزه خواهیم گرفت. همچنین، اتاقهایمان در صومعه را به کسانی که بیرون خوابیدهاند، میدهیم و در حیاط کلیسا که به کلیسای جامع متصل است میخوابیم.»
راهبان در ابتدا تمایلی نداشتند، اما آنچه را که پیرترین راهب گفت انجام دادند. با پایان زمستان، هنوز غذا و سرپناه کافی برای همه وجود داشت. آنها یاد گرفتند که بعضیاوقات کمک به دیگران به این معنی است که باید بیش از آنچه انتظار داشتید کمک کنید.
متن انگلیسی درس
The Helpful Abbey
It had not rained on the prairie for several months. Because of the drought, the climate had become very arid. There was no moisture left in the soil. No crops could grow in the dry ground. By wintertime, the people had nothing to eat.
The hungry families heard about an abbey near the mountains where food and water was still abundant. So they traveled inland, across the prairie, to the abbey.
At first, only a few families arrived, seeking food and shelter. Then there was ample food. The monks fed them and let them sleep in the small cathedral.
Soon, however, more families were arriving every day. These people had to travel farther, so they were in worse condition. The rugged journey had brought them to the edge of a crisis. They were cold and tired. The tiny cathedral was soon full.
Food became scarce. The monks began to grumble. They began to speculate that there would be no food. “If more families come, we won’t make it through the winter,” said a young monk. “We must ask some of them to leave.”
The abbot heard this. “We cannot do that,” he said. “It would be wrong to deprive them of food and shelter. We took an oath to help those that need help. All here are in need, so all are eligible to receive our food and shelter.” “But we won’t have enough,” the monk said.
“That might be true, but we must help them nonetheless. We will fast,” the abbot replied. “Also, we will give our rooms in the abbey to those sleeping outside, and we will sleep in the churchyard that adjoins the cathedral.”
The monks were reluctant at first, but they did what the oldest monk said. By the end of the winter, there was still enough food and shelter for everyone. They learned that sometimes helping others means you must give more help than you first expected.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.